#در_انتظار_چیست_پارت_43

- من نمی‌خوام آشنا بشم، برو لطفاً مزاحم نشو.

بعد از گفتن این حرف سرعتش را بیشتر کرد و از حمید فاصله گرفت و رفت.

آن شب حمید تا هنگامه‌های سپیده‌دم بیدار ماند،، هرچه گشت دلش آرام نگرفت و حس و حالش بهتر نشد. زمان برایش کند پیش می‌رفت، دوست داشت که زود‌تر فردا بشود و شاید بتواند نگار را ببینید. شاید عشق چنین باشد! بر اثر ترشح هورمون‌های جنسی یا شاید رویای عشق‌بازی! در تصور اکثریت عشق چنین مضحک به نظر می‌رسید؛ لکن عشق معنای فرازمینی دارد و هنوز برای بعضی از انسان‌ها همانند سفینه‌ای فضایی می‌ماند.

آن روز نگار طبق معمول از خواب برخاست. خانه‌ی قدیمیشان به مادرش رسیده بود و شهریار به نام او کرده بود. او با مادرش زندگی می‌کرد با گمان اینکه مادر مهربان‌تر است؛ گمان اینکه پیش مادر همیشه امن است و پر از آرامش و چه دردناک می‌شود وقتی تمام محاسبات بر هم بخورد.

با صورتی افسرده و روحی مُرده به سوی آشپزخانه رفت. مریم و نریمان پشت میز نشسته بودند. مریم با دیدن نگار با عشق از سر جایش بلند شد و برای نگار نیز غذایش را آورد و با لحنی پر از محبت گفت:

- بیدار شدی مادر؟ الهی قربون صورت ماهت بشم من، بشین واسه‌ت صبحونه‌ت رو بیارم.

نگار لبخند پهنی زد و گفت:

- سلام مامان، مرسی.

نریمان سرش را از بشقابش بیرون آورد و با دیدن نگار لبخند همیشگی و مرموزانه‌اش را زد و گفت:

- خوش اومدی دخترم.

نگار نیز با لبخند کاملاً ظاهرسازی‌شده گفت:

- ممنون.


romangram.com | @romangram_com