#در_انتظار_چیست_پارت_42
نگار با دیدن او ابروهای باریکش را در کشید و رویش را برگرداند و قدمهایش را تندتر کرد. حمید به قدمهایش سرعت بخشید و به او نزدیک شد و با لحنی پر از التماس گفت:
- تو رو خدا وایسا!
نگار دلش نرم شد، شاید هم دلش برایش سوخت! از سرعت قدمهایش کاست و با لحن ضعیفی گفت:
- چیه، چی میخوای؟
- تو وایسا خب!
نگار با تشویشی که در دلش نشسته بود به کوچهی خلوت نگریست و ایستاد. حمید جلویش ایستاد و میان نفسهای نامنظمش آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و زبان قفلشدهاش را به سختی به حرکت در آورد:
- من... من اسمم حمیده... از... از آشناییت خوشوقتم!
نگار مردمکهای چشمش را در حدقه چرخاند و با بیحوصلگی گفت:
- ببخشید مزاحم نشید لطفاً!
دوباره با قدمهای تند شروع به قدمبرداشتن کرد و از حمید دور شد. حمید به خودش آمد و دوباره با قدمهای بلند به طرفش رفت و با لحن شتابزدهای گفت:
- من... من مزاحم نیستم... فقط میخواستم باهات آشنا بشم.
نگار نیمنگاهی به صورتش انداخت و بعد به روبرو نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com