#در_انتظار_چیست_پارت_41
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- اوه! نه ببخشید، میخواستم شما رو به یه شام دعوت کنم، قبول میکنید؟
- نه، چرا باید قبول کنم؟
- تا هم تلافی رفتار شما بشه و هم تلافی رفتار من.
سکوت بین آنها حاکم شد. نگار چه بکند؟ کسی که تاکنون با هیچ مردی به بیرون نرفته بود، آیا میتوانست بپذیرد؟
- نه آقا ارسلان لازم به این کارا نیست، ممنون از دعوتتون؛ ولی فکر کنم همینقدرم باهاتون حرف زدم زیاد باشه چه برسه باهاتون بیرونم بیام. فعلاً خداحافظ.
- باشه هرطور راحتین، خداحافظ.
موبایل را قطع کرد و کتاب را نیز بست. صورتش به نرمی به روی جلد ضخیم کتاب نشست، مژههای بلندش چندبار به هم خوردند و چشمهای قهوهایفام نگار به دیوار خیره ماند. ذهنش به سالهای قبل پرواز کرد؛ به پنجسال قبل. آن روزها نگار دخترکی دبیرستانی بود، مادر و پدرش بهتازگی از هم جدا شده بودند و نگار به سان حبابی پر از بغض در انتظار شکستن بود. قلبش از جدایی آنان پر از رنج و اندوه گشته بود. روزها در مدرسه گوشهی نیمکت کز میکرد و به فکر فرو میرفت؛ به یاد روزهای خوبشان، به یاد خندههای بلند پدرش که در قهقههای مادرش میپیچید و فضای خانهشان را پر از شادی مینمود. پدرش کارگاه چوب داشت؛ گاهی اوقات که به خانه میآمد، روی موهای پرپشت مشکیرنگش گرد چوب نشسته بود. آن لحظهای که مادرش با عشق به روی موهایش دست میکشید و او را در آغوش میکشاند هیچگاه از تصویر ذهن نگار پاک نشد؛ نگاری که کنار دیوار راهروی اتاقش مخفی میشد و محبت پدر و مادرش را نسبت به هم مینگریست.
اکنون پر از درد است. شاید خیلیها به حال نگار دچار باشند. روزهایی را که تنها دلخوشیاش بود از او گرفتند. او به چه نیاز داشت؟ به قدری محبت. تنها به آغوشی که پناهش باشد، به نوازشی که روی مویش باشد. پدرش به دو روز نکشید مادرش را فراموش کرد و بعد با.... که یکی از مشتریانش بود ازدواج نمود. مادرش در خوشی و پول غرق شده بود و بازوی شوهر پولدارش را محکم در آغوش داشت که نکند از دستش در برود! و تنها نگار با دلی پر از زخم، با ذهنی پر از خاطره تنها مانده بود. گاهی فراموش میکردند که نگار یک دختر است؛ گاهی دختربودن میشود یک درد بزرگ. وقتی تنها میشوی، وقتی میسوزی، وقتی دلت پر از زجر است و کسی را برای عشق نداری دختربودن میشود یک درد بزرگ.
مدرسهاش تا خانه راهی طولانی نداشت؛ همیشه بعد از خوردن زنگ تا خانه پیاده میرفت و قدم میزد. آن روز نیز به همین صورت زنگ آخر به صدا در آمد و بچهها همچون پرندگانی که در قفس زندانی شدهاند، به بیرون پریدند. برای بعضیها فضای مدرسه مانند قفسی تنگ میماند. به راستی چرا آنقدر فضای مدرسه برایمان زجرآور است؟ نگار میان قدمهای سستش از برگهای درختان کاج که به زمین افتاده بودند میگذشت و گاهی با پایش با آنان بازی مینمود. عدهای از جمع پسران بودند که بعد از خوردن زنگ مدرسهی دختران منتظر میایستادند، در اشتیاق جوانی و بر اثر هورمونهای نارس برای پرشدن وقت بیکاریشان به اسم مرد چندنفرشان مزاحم و چندنفری در پی عشق حقیقی بودند. گاهی نام «مرد» برای خیلیها اضافه میآمد که آن را به «زن»هایمان میدادند و اینچنین شد که زنهایمان مردتر شدند.
حمید پسرکی هجدهساله با ابروان کشیده و موهای کوتاه خرماییرنگ بود، چشمهای مشکی و اندام نهچندان ریزی داشت. او از آن دسته از «مرد»ها بود که در کوچه به دنبال عشق حقیقی میگشتند. آن روز حمید بین راه نگار سبز شد. کنار خیابان به روی نیمکتی تنها نشسته بود که چشمهایش به دخترکی دبیرستانی افتاد که دستهای ظریفش را در جیبش فرو کرده دارد با برگهای روی زمین بازی میکند و پیش میرود. اولین کاری که کرد چشمهای مشکیرنگش را به صورت دخترک دوخت؛ دختری با چشمهای درشت و مژههای بلند. به لبهایش خیره ماند؛ لبهایی غنچهمانند، صورت گرد همانند آفتاب که معصویت خاصی در خودش داشت. هورمونهایش شروع به کار کردند، کمی سرش را خاراند و از جایش بلند شد. دلش میخواست برای مدتی هم که شده با او دوست باشد تا ببیند میتواند عشق حقیقی (!) را پیدا کند یا نه؟ دستی به موهایش کشید و به طرف نگار به راه افتاد. در چندقدمیاش بود که سوتی کشید و گفت:
- سلام خانوم خانوما!
romangram.com | @romangram_com