#در_انتظار_چیست_پارت_38
لبخند کجی روی لبهای ارسلان نشست:
- پس تو دیدار دوم این انتظار رو ازتون دارم شینا خانوم. این تصادف زیادی هم واسه من بد نشد...
لبخند مرموزی مهمان لبهای شینا شد و بعد همانطور که به سوی ماشینش میرفت، با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- زیادم مطمئن نباشین آقای قنبری!
شینا دختری از خانوادهی بسیار مرفهی بود؛ صورت کشیده و لبهای گوشتی سرخ به همراه بینی عملشدهی باریک و سربالا و گونههای برجسته و مژههای بلند صورتش را نقاشی میکرد، چشمهای قهوهایرنگ سادهای داشت که گاهی اوقات با لنز به آبی مبدل میشد. مانتوی قرمزرنگ کوتاهی به تن داشت به همراه روسری کرمرنگی که با گلهای آبیرنگ تزیین شده بود.
بعد از رفتن شینا، ارسلان سوار ماشینش شد و بعد آنجا را ترک کرد. تا مکان موردنظر با دقت به آینه خیره ماند تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نکرده است و بالاخره بعد از حفظ احتیاط به گاراژی خارج از شهر رسید. سعید را دید که همراه با چندنفر آنجا ایستادهاند؛ کنارشان ماشین را متوقف ساخت و شیشهی ماشین را پایین کشید. سعید از آن دونفر جدا شد و به طرف ارسلان آمد، دستش را روی سقف ماشین تکیه داد و بعد سرش را از پنجره با داخل آورد و گفت:
- کارت عالی بود!
ارسلان سرش را تکان داد و گفت:
- فعلاً آره، باید ببینیم زنگ میزنه یا نه.
- میزنه نگران نباش. اون دخترِ تنهاییه؛ از کسی محبت ندیده، راحت میتونی رامش کنی. رشتهی کامپیوتر میخوند که مثل اینکه حوصلهش نگرفت و ولش کرد! الآنم تنها تفریحش اومدن به کتابخونهست. میدونی اینا رو دیگه؟
- پ نه پ! مثل اینکه من رو دستکم گرفتیا!
- خیله خب حالا! برو ماشین رو بذار بچهها میرسوننت. خوشبختانه امروز همه چی خوب پیش رفت، اگه شانس باهات یار باشه از این به بعدم میره.
romangram.com | @romangram_com