#در_انتظار_چیست_پارت_39

پوزخند زهرآگینی روی لب‌های ارسلان نشست و با لحن خاصی گفت:

- اگه شانس باهام یار بود که الآن این‎جا نبودم!

بدون توجه پایش را روی گاز فشرد و به داخل گاراژ رفت و ماشین را پارک نمود.

از آن‌طرف نگار مانند هرروز در اتاقش بود، ذهنش سخت مشغول بود و آرامشش پر از تشویش. کتابی جلویش باز بود و چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش به آن دوخته‌شده بود؛ لیکن فقط چشم می‌دوخت، ذهنش کلمات را پالایش نمی‌کرد و او تنها از رفتار پرخاشگرانه‌ی امروزش نسبت به ارسلان افسرده بود. دلش نمی‌خواست کسی را برنجاند؛ از رنجیدن، از خندیدن، از دل‎شکستن بیزار بود. با تردید چشمش را به موبایل کنار کتاب انداخت؛ در دلش رخت می‌شستند و او همچنان سردرگم از احساسی که در دلش نشسته بود رنج می‌برد. تصمیمش را گرفت و موبایل را برداشت، شماره‌ی ارسلان را که دیروز ذخیره کرده بود گرفت. ارسلان که تازه به خانه آمده بود، با کمی تعجب به صفحه‌ی موبایلش نگریست و بعد پاسخ داد:

- الو بفرمایید؟

نگار سکوت کرد؛ نمی‌دانست آیا درست است که حرف بزند؟ آیا درست است که حال یک پسر غریبه را بپرسد؟ ذهنش درگیر بود و احساسش درد می‌کرد.

- الو، سلام آقا ارسلان.

صدای ضعیف نگار به گوش‌های ارسلان رسید؛ کمی گلویش را صاف کرد و با صدای هوشیاری گفت:

- اِ نگار خانوم شمایین؟ ببخشید من دیشب فراموش کردم ذخیره کنم، گفتم شاید دوست نداشته باشین.. بفرمایید امرتون؟

کمی کلمات را در ذهنش آماده ساخت و ردیف کرد:

- ببخشید مزاحم شدم، فقط خواستم بابت رفتار امروزم ازتون معذرت بخوام. دلم نمی‎خواد کسی رو ناراحت کنم؛ فکر کنم شما رو ناراحت کردم.

ارسلان کمی سکوت کرد و در فکر فرو رفت:


romangram.com | @romangram_com