#در_انتظار_چیست_پارت_35

- علیک سلام!

سعید با شرمندگی پشت سرش را خاراند و بعد گفت:

- آخ آخ! شرمنده داداش، سلام خوبی؟

ارسلان با بلاتکلیفی سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:

- ای! بدک نیستم. خب توضیح...

سعید در جلد جدی‌اش فرو رفت و با اخم کم‎رنگی گفت:

- این ماشین رو می‌بینی؟ واسه علی قنبریه. نیم‎ساعت فرصت داری ارسلان. خیالت راحت؛ چندنفر رو سپردم مواظبت باشن.

دست در جیبش کرد و بعد شئ کوچکی را در آورد و به طرف ارسلان گرفت:

- این رو بگیر وصل کن به یقه‌ی پیرهنت. شنوده؛ بهتره که مکالمه‎هاتون از این به بعد ضبط بشه تا اگه به نکته‌ای اشاره کرد و نفهمیدیم بعد متوجه شیم، ممکنه هر حرفش یه نشونه باشه.

ارسلان بدون حرف سرش را تکان داد و شنود را از دستش گرفت. از چشم‌هایش حادثه می‌بارید، ذهنش مشغول بود و قلبش پر تب و تاب. چه کار باید می‌کرد؟ گذشتن از خود؟ و یا درگیرشدن با احساساتش؟ انتخاب سختی بود؛ ولی او انتخابش را کرده بود. زندگی همیشه آن‎گونه که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود؛ گاهی باید آن‌قدر دست و پا بزنی تا آرام‎آرام جان نداشته‌ات از دست برود و آن روز به خواب پر از آرامشی خواهی رسید.

ارسلان بدون توجه به سعید سوار ماشین شد و یک کوچه آن طرف‎تر از کتابخانه ماشین را پارک کرد، سرش را روی فرمان نهاد و منتظر ماند. انتظار لحظه‎لحظه جانش را می‌گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت؛ پنج و بیست دقیقه بود. ماشین را روشن نمود و به کوچه‌ی فرعی که به خیابان اصلی می‌خورد رفت و منتظر به موبایلش خیره ماند. یک لحظه نگاهش را به آن طرف خیابان کشاند که سعید با عینک دودی و یک روزنامه به روی صندلی نشسته بود، دوباره به موبایل خیره ماند و بعد از چنددقیقه زنگ به صدا در آمد. پای راستش را با قدرت به روی گاز فشرد و ماشین با شتاب به طرف خیابان اصلی حرکت در آمد و لحظه‌ای بعد صدای برخورد شدید در خیابان پیچید؛ ماشین‌های دیگر با قدرت ترمز کردند و ایستادند.

قدرت برخورد ماشین آن‎قدر زیاد بود که ارسلان سرش با درد به فرمان ماشین برخورد کرد و آن طرف کسی که پشت فرمان بود، با شدت به پنجره‌ی کناری‎اش چسبیده بود. ارسلان با بی‎حالی از ماشین پیاده شد و به بغل تویوتا کمری سفیدرنگ خیره ماند که به داخل فرو رفته بود و حسابی از ریخت افتاده بود. خانمی که پشت فرمان بود، با بی‎حالی و پرخاشگری از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین مشکی‎رنگی پشت ماشین‌های متوقف‎شده ایستاد و چندنفر از محافظ‌ها با خشم جمعیت را کنار زدند و به طرف ارسلان هجوم آوردند که صدایی آنان را متوقف کرد:


romangram.com | @romangram_com