#در_انتظار_چیست_پارت_34

آن شب به سختی چشم بر هم نهاد. دلش لطافت خاصی را جویا بود که برایش نامفهوم و گنگ به حساب می‌آمد. صبح با صدای زنگ ساعت موبایلش از خواب برخاست؛ چشم‌های خسته و خواب‎گرفته‌اش نوید بی‎حوصلگی را می‌دادند. با قدم‌های سست خود را به دستشویی رساند و بعد از شستن دست و صورتش و خوردن صبحانه به اتاقش بازگشت تا حاضر شود. پیراهن سفیدرنگی را با شلوار مشکی‎رنگی پوشید و دستی به موهایش کشید. کوله‌اش را گرفت و از راه‎پله‌ی آپارتمانش پایین رفت و بعد از سوارشدن در ماشینش به سمت دانشگاه به راه افتاد.

باد ملایمی می‌وزید و برگ‌های خشک پاییزی را به گردش درمی‌آورد، کف خیابان‌ها تجمعی از برگ‌های مرگ‎آسا بودند. زیبایی پاییز را در پس برگ‌های نارنجی‎رنگی که در آسمان می‌رقصیدند می‌شد حس کرد. بعد از گذراندن مسیر نه چندان طولانی به دانشگاه رسید و ماشین را پارک کرد. نگاهی به ساعتش انداخت؛ هنوز تا آمدن استاد ده‎دقیقه‌ای فرصت بود. کیفش را برداشت و با عجله به طرف کلاس خودشان دوید که میان راه هیکل نحیف دختری را دید که بازوانش را در آغوش کشیده بود و با قدم‌های آهسته‌ای به طرف کلاس حرکت می‌کرد. در جایش متوقف شد و بعد از صاف‎کردن گلویش با متانت به طرفش رفت، هنوز یک قدمی‌اش نرسیده بود که گفت:

- سلام نگار خانوم.

نگار با ترس در جایش پرید و با صورتی که ترس در تک‎تک اعضایش هویدا بود به طرف ارسلان برگشت و دستش را روی قلبش گذاشت. ارسلان با شوک به نگار خیره ماند و بعد از مکث کوتاهی با لحن پر از تأسف و شرمندگی گفت:

- وای شرمنده نگار خانوم! نمی‌خواستم بترسونمتون.

نگار که عصبانی و پر از خشم بود، ابروهای باریکش را در هم کشید و لب‌هایش را جمع کرد، با غضب به ارسلان خیره شد و بعد از کمی مدت که نفسش به حالت اول بازگشت گفت:

- حالا که ترسوندین، آه چه گیری افتادیما!

بدون توجه به ارسلان که دهانش از تعجب و خشم نگار باز مانده بود، آن‎جا را ترک کرد و وارد کلاس شد. خودش نیز عصبانی بود؛ می‌دانست که او تقصیری ندارد؛ اما دلش پر از حرص و غضب بود، سقف طاقتش سر آمده بود و دیگر تاب بی‎عدالتی را نداشت؛ چرا او می‌بایست در خانه حبس شود و مانند زندانیان به او غذا بدهند؟ چرا او نمی‌توانست با امنیت در خیابان قدم بردارد؟ همیشه با ترس قدم برمی‎داشت؛ ترس از اینکه نکند کسی به او تعارضی کند، نکند کسی رویش اسید بپاشد، نکند کسی او را به‎خاطر زن‌بودنش تحقیر کند. همیشه با ترس قدم برمی‎داشت، هراس در لابه‎لای انگشتان پایش جا خوش کرده بود.

ارسلان بعد از رفتن نگار دستی به صورتش کشید و با کلافگی به طرف کلاس رفت و واردش شد. طبق معمول دوستانش او را حلقه کرده بودند و او بدون توجه به لحظات قبل که با او به تندی حرف زده بود و ناراحتش کرده بود، می‌گفت و می‌خندید و خیلی زود فراموش کرده بود. استاد دقایقی بعد آمد و درس را آغاز کرد. کلاس‌ها تمام شدند و نگار مثل همیشه همراه با دوستانش راهی شد. ارسلان نیز به خانه بازگشت و استراحت کوتاهی کرد و بعد از آن لباس شیکی پوشید؛ یک پیراهن قهوه‌ای‎رنگ با شلوار مشکی، عینک آفتابی قهوه‌ای‎رنگی را نیز به چشم گذاشت و بعد به همراه تاکسی به آدرس موردنظرش رفت.

سعید را دید که کنار ماشین سمند نقره‌ای‎رنگی ایستاده است، به اطراف نگاهی انداخت و بعد از آن طرف خیابان به آن طرفش رفت. سعید با دیدنش لبخند پهنی زد و با لحن شوخ گفت:

- بالاخره اومدی پهلوون؟

ارسلان نیز سرش را تکان داد و با حالت اعتراض‎آمیزی گفت:


romangram.com | @romangram_com