#در_انتظار_چیست_پارت_33
نگاهش را به ساعت مچی دستش انداخت که ساعت از دوازده شب نیز گذشته بود. لبش را گزید و گفت:
- آخ شرمنده به خدا! نمیدونم یهو یادتون افتادم خواستم خبرتون رو بگیرم، به ساعتم توجه نداشتم.
- اشکالی نداره، ممنون من خوبم.
- خب خدا رو شکر، انشاءلله بهتر هم بشین.
- حتماً همینطوره! خب کار دیگه ای ندارین؟
لحظهای مکث کرد و بعد صدایش به گوش نگار رسید:
- نه...فردا میبینمتون تو دانشگاه دیگه؟
- آره احتمالاً.
- باشه پس حضوری هم واسه جویای حال خدمت میرسم اگه قابل بدونین، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید، خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تماس قطع شد و گوشی موبایل به لبهای ارسلان چسبید و دوباره به فکر فرو رفت. فردا را روز پر از دردسری میدید که قرار است جانش را بگیرد!
romangram.com | @romangram_com