#در_انتظار_چیست_پارت_31

لحظه‌ای بعد صدای پر از ناراحتی مادرش در گوشی پخش شد:

- آره مامان؛ ولی شدید نیست؛ یعنی هنوز نشده، عین داستان ما هنوز شدید نشده! هرچند ما با همین بارون نم‎نم هم داریم جون می‌کنیم.

ارسلان با ناامیدی سرش را چندباری تکان داد و با صدای غم‎آلودی گفت:

- نگران نباش دیگه مامان ریحانم، من باز بهت زنگ می‌زنم، من رو از اوضاع باخبر کن. چه‎قدر فرصت داریم؟

لحظه‌ای سکوت بینشان حاکم شد و بعد ریحان پاسخ داد:

- سه ماه. به زحمت تونستم وقت بگیرم.

نفسش را با ناامیدی بیرون رهاند وگفت:

- باشه، پس دیگه قطع می‌کنم. مواظب خودت باش، خدانگهدار.

- خداحافظ ارسلان جان.

تماس را قطع کرد و با ناامیدی به طرف اتاق سمت راست رفت؛ اتاق ساده‌ای بود که یک میز تحریر چوبی که رویش لپ‎تاپی قرار داشت و گوشه‌ی سمت چپش یک میزتوالت کوچک به چشم می‌خورد و رنگ دیوار نیز سفید بود. خود را به روی تخت انداخت و چشم‌هایش را بست. از تمام فکرهای خسته‎کننده‌ی درون مغزش فرار کرد و به فکر نگار پناه آورد. ناخودآگاه چهره‌ی معصوم و خیس از باران نگار در ذهنش نقش بست؛ با خود می‌گفت: «تاکنون دختری به معصومی او ندیده بودم! چهره‌اش به قدری آشنا بود که گاهی فکر می‌کنم صدسال است که می‌شناسمش. غمی که درون چشم‌هایش هویداست به راحتی قابل دیدن است. زندگی در بحرانی‌ترین روزهای عمرم یک فرشته را پیش پایم نهاد! اما من نه می‌توانم و نه می‌شود با فرشته‌ها هم‎سفره شوم.» هرچه‎قدر سعی کرد تصویر نگار پاک نمی‌شد، دیگر کلافه‌اش کرده بود. ساعتی قبل نرگس برایش پیامی مبنی بر خوب‎بودن حال نگار فرستاده بود؛ ولی او هنوز ذهنش مشغول بود. بدون توجه به ساعت گوشی‌اش را درآورد و به نرگس پیامی فرستاد:« میشه شماره‌ی دوستتون رو بدین؟ می‎خوام حالش رو بپرسم.»

دقیقه‌ای صبر کرد که پاسخش آمد:« آره میشه؛ ولی اگه خودش دوست نداشت و عصبانی شد باید پاکش کنینا؛ چون نگار از این کارا خوشش نمیاد.»

مردمک‌هایش را با بی‎حوصلگی درکاسه ی چشمش چرخاند و نوشت:« کدوم کارا؟ فقط می‎خوام خبرش رو بگیرم، یهو یادش افتادم.»


romangram.com | @romangram_com