#در_انتظار_چیست_پارت_3
- حرف دهنت رو بفهم نگار! من مادرتم، میفهمی؟ فکر نکن هرجوری که دلت خواست میتونی با من حرف بزنی. بار آخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی دختر! تا حالا صدتا خواستگار رو به دلایل مزخرف و مسخرهات رد کردی هیچی نگفتم؛ ولی اینبار دیگه نمیتونم ساکت باشم، نکنه یه غلطایی کردی که میترسی ازدواج کنی، ها؟ راستش رو بهم بگو.
دستهایش میلرزید و مژههای بلندش مدام بر هم میخوردند، قطرهای اشک از چشمهی جوشان جگرش غوغا کرد؛ همانند رود خستهای که از درّههای پرفراز و نشیب میگذرد، راه خود را پیدا کرد و آرام و با تردید از چشمهایش جاری شد. لبهای کوچک و نازکش همانند ماهی به دور از آب بر هم میخوردند، چیزی راه گلویش را بسته بود؛ بغضی زیانبار که حنجرهی زخمیاش را زخمیتر میکرد. همان لحظه بود که صدایی گنگ و نامفهوم از پشت در بسته به گوششان رسید؛ صدایی پر از تحقیر و تحکم:
- بیا اینور مریم! ولش کن؛ خب دوست نداره شوهر کنه دیگه، چیکارش داری بچه رو؟ بذار هر غلطی میخواد بکنه.
نگار صورت غمزده و بیروحش را به مادرش دوخت، نیشخندی کورکورانه روی لبهایش جا خوش کرد و با طعنه گفت:
- برو، شوهر جونت منتظره مریم خانوم!
مریم آخرین نگاه را به نگار انداخت؛ نگاهی تأسفبار و پوشالی. انگار فراموش کرده بود که مادر است، انگار فراموش کرده بود که دخترش را چهطور به یاد آورد. گاهی فراموش میکرد که دختری به نام نگار دارد؛ نگاری از جنس شبهای بیپناه.
آرام و آهسته اتاق را ترک کرد، صدای کوبیدهشدن در چشمهای نگار را با اندوه فروبست؛ اندوهی فراوان که جانش را به مبارزه میطلبید؛ مبارزهای خونین که عاقبتش مرگ بود!
او دختری تنها بود؛ نه برادری داشت و نه خواهری. در واقع او تنهاترین بود؛ یک تنهای غریب در دنیای پر از گرگهای بیحیثیت؛ پر از فرزندان آدم که نام آدمیت را یدک میکشند؛ لیکن از درون به گرگ حریصی میمانند که برای طعمه دندان تیز کرده است. انسانیت آیینی بود که پدرانمان به ما نیاموختند، همچنین پدرانشان به آنها نیاموختند. گاهی فکر میکنم انسانیت واژهای دورافتاده است که گهگاه در کتابهای خاکگرفتهی کتابفروشی میتوان پیدایش کرد، آن هم با ذرهبین! روایت زندگی نگار یک راز سربستهی خاموش است؛ حقیقتی جانسوز که وجود غمگینش را میسوزاند.
آن شب گذشت و چشمهای قهوهایفام نگار بسته نشد. خاطرات از سقف اتاقش میچکیدند؛ خاطراتی که اشک را به چشمانش هدیه میدادند. پاهایش را در شکمش جمع کرد و مردمکهای مرتعش چشمهایش را که پردهی نازکی از اشک رویش نشسته بود، به نقطهای نامعلوم دوخته بود. به حافظهاش التماس میکرد؛ به خاطراتش التماس میکرد، به کابوسهای زندهاش. به خداوند التماس میکرد که فراموش کند، که دیگر کابوسها تکرار نشوند، که دیگر حافظهاش یاری نکند؛ اما تصاویر همانند سکانسهای یک فیلم ترسناک بر روی پردهی ذهنش به تصویر کشیده میشدند. چانهاش از بغض میلرزید؛ لیکن اشکها جاری نمیشدند. چشمانش نوید بارش را میدادند؛ هرچند او مغرورانه مانع ریزششان میشد.
فردای آن شب، آفتاب با بالهای خیالیاش به آسمان بازگشت. نور امید بود که جهان را روشن مینمود؛ هرچند دلها پژمرده و مرده بودند و چشمها کور و نابینا.
نگار چشمهای پفکردهاش را از هم باز کرد، بدنش خشکشده بود و دلش درد میکرد. گرسنگی بر چهرهی خوابگرفتهاش فشار میآورد. با پلکی نیمهباز از تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد. جز سکوت صدایی نبود و جز تنهایی هوایی نبود. دیوارهای خانه نباتیرنگ بودند. پذیرایی بزرگی پس از گذر از راهروی اتاق نگار به چشم میخورد که سمت راستش یک آشپزخانهی اپن کوچک قرار داشت. دقیقاً روبرویش یک راهروی دیگر بود؛ راهرویی در مقابل راهروی اتاق نگار که اتاق مریم و شوهرش در آنجا بود. شوهر مریم نریمان نام داشت؛ مردی چهل و پنجساله با قدی متوسط، با سبیل کمپشت مشکیرنگ پشت لبهایش، با موهایی کمپشت و زیرگونه. شکم برآمدهای داشت و چشمهای وحشتآفرینی روی صورتش نقاشی شده بود؛ چشمهایی که مرموزانه رازی را در خود نگاه میداشت. چشمهایی که پر از گذشتههای رازگونه بود. پنجسال گذشته بود، مریم با مردی آشنا شد که برای پروژهی ساختمانیاش به یک مهندس حرفهای نیاز داشت. او که مهندسی معماری خوانده بود، با بستن قراردادی با نریمان اسباب آشنایی را فراهم کرد. آن روزها مریم بود که نریمان را به خود جذب کرده بود. نریمان با چشمان حریصش به دنبال زنی مغرور و خودساخته بود و گویی مریم آن زن بود؛ زنی متأهل که دختری هفدهساله داشت. اندکاندک رابطهی کاری صمیمانهتر شد؛ بهطوریکه مریم خود را پیش شوهرش شهریار آرام نمیدانست و آرامش را در کنار نریمان جستجو میکرد. دعواها و بحثها زیاد شده بود. روزی نریمان از مریم خواست که از شوهرش جدا شود و با او زندگی کند. مریم که خود روزها و هفتهها در پی این عشق بود، با تردید فراوان پذیرفت و از آن تصمیم به بعد زندگی تغییر کرد.
آرام به طرف آشپزخانه رفت و در یخچال را باز نمود، دانهای تخم مرغ رنگبرگشته برداشت، کف پای لختش روی سرامیک قهوهایرنگ سرد نشست و به طرف گاز گام نهاد. برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد. میلش به غذا کم بود؛ اشتها برای خوردن و نوشیدن نداشت و به ناچار لقمهها را میبلعید. با هول و ولا غذایش را به اتمام رساند و از پشت میز فلزی بنفشرنگ بلند شد و به اتاقش بازگشت. موبایلش را از کولهی مشکیرنگش بیرون آورد و شمارهای را گرفت. لحظهای نگذشت که صدای شاد و خندان دوستش، نرگس، در گوشش منعکس شد:
romangram.com | @romangram_com