#در_انتظار_چیست_پارت_2
سپیدی روز رخت هجرت بسته و سیاهی شب آسمان را در برگرفته بود، ستارههای رنگ و رو رفته بهناچار میدرخشیدند؛ صدای شکستهشدن میآمد، صدای فریادهای بیامانشان در خانه طنینانداز بود.
- بسه دیگه، بسه! میگم نمیخوام، ولم کنید، دلم نمیخواد واسهم کاری کنید؛ اصلاً بذارید بمیرم، خلاص.
- چی داری میگی آخه؟ مگه ما چی گفتیم که باز جنی شدی؟!
- هیچی نگید، هیچی! نمیخوام چیزی بشنوم.
با قدمهای بلند خود را به اتاقش رساند و در را محکم به هم کوبید. اتاق چهارگوش متوسطی داشت؛ دیوارها آبیفام بودند، نگارهای از غنچههای سرخ و صورتی در حاشیههای دیوار جا خوش کرده بود، میز تحریر چوبی در گوشهای از اتاق قرار داشت، یک پنجرهی نمگرفته از اشک ابرهای پاییزی بالای تخت یکنفرهی چوبیاش قرار داشت.
پلکهای سنگینش را روی هم فشرد و خود را روی تخت رها کرد. پردهی نازک صورتیرنگ اتاقش کنار رفته بود و سیاهی شب به همراه نور تیر برقهای خیابانِ سکوتزده به شیشهی مات و گرفتهی اتاق منعکس میشد. دقیقهای نگذشت که صدای ضربههای دستی به در باعث شد چشمهای بستهشدهاش باز شود.
مشتش را گرهکرده بود و لبهایش را روی هم میفشرد، احساس سوزش قلبش آه از نهادش بیرون راند. مادرش بود؛ زنی زیباروی با موهای بافتهشدهاش، با گونههای برجسته و چشمهای قهوهایرنگش. با اینکه چهل سال عمر را گذرانده بود؛ لیکن قدر خود را میدانست، خود را با ورزش و سالنهای زیبایی جوان نگاه میداشت.
آهسته به جلو قدم برداشت و چشمان پر از تردیدش را به او دوخت. بالای سرش از حرکت ایستاد و با لحنی که سعی در کنترلکردنش داشت خطاب قرارش داد:
- ببین نگار، تا الآن هرچه گفتی هیچی نگفتم؛ ولی نمیدونم چرا قبول نمیکنی! اون که پسر خوبیه، خانوادهشم که عالین، از بچگی هم که با هم همبازی بودین؛ خب یه دلیل قانعکننده بیار برای من.
نگار که خسته و ناراحت بود، ناگهان کنترل از کف داد و با پرخاشگری روی تخت نشست و همانطور که فریادش دیوارهای اتاق را به لرزه میانداخت، دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را تند و بدون ملاحظه به زبان میراند:
- دست از سرم بردار، میگم مامان نمیخوام، میفهمی؟ دوست ندارم! هر خری میخواد باشه. بابا من دوستش ندارم، دیگه به چه زبونی بگم! فکر کردی منم مثل خودتم؟ فکر کردی بهراحتی تسلیم میشم؟ نه اینطور نیست! فهمیدی؟ اینطوری نیست که بخوای از شرم خلاص بشی و به عشق و حالت برسی.
برخورد شدید دست سخنانش را قطع کرد، موهای موجدار مشکیرنگش روی صورتش را پوشاند، دستهای ظریف و کشیدهاش روی صورت گرد و نیلگونش نشست و پنجرهی چشمهای قهوهایرنگش بسته شد. صدای مادرش به گوشش رسید؛ صدایی پر از تهدید، صدایی پر از تحکم، صدایی پر از بغض:
romangram.com | @romangram_com