#در_انتظار_چیست_پارت_1

مقدمه:

آسمان می‌غرید و می‌بارید. صدای زوزه‌ی باد بود که جان را به لرزه می‌انداخت؛ صدای شلاق‌های بی‌امان ترس در کوچه‌های معصومیت می‌تاخت.

غم را که در جان بود می‌دید. دست‌هایش از ترس به رعشه افتاده بود. چشم‌های اشک‌آلودش را بست. مژه‌های بلند و خیسش روی هم نشست و نعره‌های بی‌دریغش گوش‌های کر آسمان را درید و بی‌محابا به خاطرات چنگ زد...

چه چیز خواسته‌ای؟ چه لحظه رفته‌ای؟ چه چیز در انتظارت است؟ یک رویای بدون مرز؟ یا یک قصه‌ی بدون ترس؟

یک وحشت بدون گذر، یک خانه‌ی بدون در و یک تنهایی بدون امید…!

سرد بود زندگی در عاشقانه‌ها، امروز می‌روی در آواره‌ها. زندان خستگی، یک‌عمر بردگی.

امروز وقتش است، شاید زندگی...

***

«بخش اول»

حقیقت چیست؟ رازی میان لب‌های بسته‌شده؛ لب‌هایی که حکم سکوت را دارند؛ از چه کس؟

لب‌ها می‌دانند، آن‌گونه دست‌ها را باید بست آن لحظه که دست‌ها نشانه‌ی ضعفند، برای چه؟ برای مشت‎نشدن، برای مشت‎نزدن.

حقیقت چیست؟ رازی که میان لب‌هایمان جان می‌دهد؟ یا بغضی که خود را به دار مصیبت می‌نهد؟ رازها هرکدام در انتظار نشسته‌اند؛ در انتظار چه چیز؟ آیا انتظارها تنها در غروب غم‌بار پاییز غم‌انگیزند؟ به راستی انتظارها در طلوع دل‌انگیز بهار نیز غم‌انگیزند.


romangram.com | @romangram_com