#در_انتظار_چیست_پارت_29
- آفرین! خب حالا چرت و پرت نگو بیا بشین کنار دستم ببینم چیکار کردی.
سعید همانند ارسلان بعد از این حرف در حالت جدی خود فرو رفت و روی مبل سهنفرهی کنار ارسلان نشست. دست را به کاپشنش گرفت و از جیب درون کاپشنش بستهای را در آورد و روی میز نهاد، با تأمل درش را باز کرد و عکسها را به روی میز ردیف کرد:
- اینه. فردا ساعت پنج از کتابخونه خارج میشه، طبق معمول اول از همه میره تو کافهی بغل کتابخونه و یه قهوه سفارش میده. قهوهی ترک با شکر کم میخوره...ساعت پنج و نیم راهی خونه میشه، محافظاش با یه ماشین دیگه تعقیبش میکنن.
- اونا رو چی، آوردی؟
سعید سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
دستش را درون جیب بغل کاپشنش کرد و پلاستیک سفیدرنگی را به بیرون کشاند:
- اسم: علی، فامیلی: قنبری...تاریخ تولد 1369؛ محل تولد: تهران. نام پدر حسین، نام مادر رها نجوایی. هردوشون تو تصادف مردن، قبرشونم توی بهشت زهراست.
ارسلان تأملی کرد وگفت:
- خوبه، بدش من.
سعید پلاستیک رابه دست ارسلان داد و بعد گفت:
- بگیرش، مواظب باش.
romangram.com | @romangram_com