#در_انتظار_چیست_پارت_28
- میمیری یه بار در بزنی؟ الآن صاحب خونه میندازتم بیرون.
فرد که سعید نام داشت، تکخندهای کرد و صدای شادش به گوش ارسلان رسید:
- خب هرکی یه روش برای درزدن داره دیگه!
ارسلان از جلوی در کنار رفت و همانطور که با سر به داخل اشاره میکرد گفت:
-بیا تو ببینم.
سعید یکی از دوستهای قدیمی ارسلان بود؛ از کودکی باهم بزرگ شده بودند. جعبهی پیتزا را روی میز نهاد و خود را به روی مبل کنار ارسلان پرت کرد. ارسلان مشغول خوردن پیتزا شد و بعد از اتمام غذایش دستی به شکمش کشید و به سعید چشم دوخت که با چشمهای متعجب به او خیره مانده بود:
- چیه آدم ندیدی مگه؟
سعید دستی به تهریشش کشید:
- نه مثل اینکه تو آدم ندیدی! یه تعارف میمردی بزنی؟ همینجوری عین گاو سرت رو انداختی پایین انگار من اصلاً نیومدم، نشستی تا ته خوردی بعد میگی آدم ندیدی؟ تو مگه من رو دیدی کثافت؟
ارسلان خندهای کرد و با لحن بامزهای گفت:
- ای خدا! ببخشید سعیدجون...زیادی گشنهم بود، تو که میدونی موقع گشنهشدن به هیچی جز...
- پرشدن شکمت فکر نمیکنی!
romangram.com | @romangram_com