#در_انتظار_چیست_پارت_27

- نمیرم مامان!

نریمان به جلو قدم برداشت و با لبخند بزرگی که روی لبش بود، دست‌هایش را باز نمود و صدای شادش به گوش نگار رسید:

- به‌به! خوش اومدی دختر عزیزم...

به چند قدمی نگار رسیده بود که نگار، با ترس به عقب قدم برداشت و با دست مانع به آغوش کشیده‌شدنش شد. دست‌های باز نریمان به همراه لبخند بزرگش خشک شدند، پلک سمت راستش پرید و با حفظ ظاهر گفت:

- فقط خواستم...تبریک بگم.

صدای نگار ضعیف شد، انگار صدایش به گوش نمی‌رسید:

- ممنون.

بدون توجه به مادر و ناپدری‌اش با قدم‌های بلند، از راهروی اتاقش رد شد و وارد اتاقش شد. قدم اولش روی زمین خشک شد و نگار با هراس همیشگی‌اش اتاق را که تاریک‎تر از روزهای پیش بود از نظر گذراند، چانه‌اش از بغض می‌لرزید و دست‌هایش توان نگاه‌داشتن چمدان را نداشت. چمدان افتاد و جیغ نگار سرانجام این شد که مریم و نریمان با شتاب پیشش بروند و نگار آغوش امن مادرش را حس کند؛ امن به معنای واقعی!

شمع مارپیچ قرمزرنگ را روی میز غذاخوری گذاشته بودند، نگار و مریم کنار هم و نریمان روبرویشان نشسته بود. نور شمع به‌خوبی چشم‌های نگار را که دم از ترس می‌زد نشان می‌داد و برای نریمان آشکار می‌ساخت. در سکوت غذا خورده شد. نگار مانند همیشه زیر لب «دستت درد نکند»ی گفت و بعد به اتاقش بازگشت، در را بست و کلید را در قفل چرخاند و آن شب را تا صبح چشم بر هم ننهاد.

با یادآوری آن شب خسته، چشم‌هایش را بست و سینی را روی تخت گذاشت و در را قفل کرد. به‌زحمت سوپ را می‌بلعید و ذهنش را خاموش می‌ساخت، به‌سختی! آن‌قدر سخت که گاهی جانش را در کوره‌ای از آتش می‌دید.

از سوی دیگر ارسلان با تنی خسته درحالی‌که دست راستش در جیبش بود، در را باز کرد و وارد خانه شد. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود، قدمی به جلو نهاد و کلید برق را زد، نور در خانه پخش شد و چشم‌های ارسلان را روشن نمود. یک آپارتمان کوچک داشت. سالن پذیرایی به شکل مربع بود که یک دست مبل راحتی کرم‌رنگ پر شده بود. یک میز چوبی وسط سالن به چشم می‌خورد که شیشه‌ی ترک‌خورده‌ای را رویش نهاده بودند و روی شیشه، رومیزی چهارگوش تیره با نقش طلایی‌رنگ قرار داشت. دیوارها سفید بودند و روبروی مبل سه‎نفره که پشتش آشپزخانه‌ی اپنی قرار داشت، تلویزیون ال سی دی کوچکی بود. سمت راست دو اتاق‌خواب به هم چسبیده خودنمایی می‌کرد که تنها یکی پر بود و دیگری خالی بود. سرویس بهداشتی سمت چپ پذیرایی قرار داشت و حمام درون اتاقی بود که ارسلان در آن شب را می‎گذراند.

با قدم‌های سست و خسته به جلو قدم برداشت و دسته‌کلیدش را به روی میز انداخت، نشستنش به روی مبل با صدای برخورد کلید به میز شیشه‌ای همراه شد. سرش را به روی مبل رها کرد و دقیقه‌ای چشم‌هایش را بست و به فکر فرو رفت. او نیز خسته بود؛ اما به معجزه‌ی لبخند اعتقاد داشت و مدام با خود تکرار می‌کرد: «لبخند را به یاد بسپار، در طوفان غمبار فاصله، لبخند پلی برای رسیدن است.» زندگی او سرشار از ناملایماتی بود که او را برای جنگیدن سرپا نگاه می‌داشت. لحظه‌ای بعد صدای زنگ ممتد در او را از فکر خارج کرد، چشم‌هایش را با بی‌حوصلگی بست و به سمت در رفت و بازش کرد. چشم‌هایش به موهای افشان و بلند مردی افتاد که با جعبه‌ی پیتزا روبرویش ایستاده بود؛ لبخند پهنی روی لبش داشت و ته‌ریشی کوتاه روی صورتش جا خوش کرده بود. کاپشن چرمی مشکی‌رنگی به تن داشت که زیرش یک پیراهن چهارخانه‌ی سفید و قرمز به چشم می‌خورد. ابروهای ارسلان درهم‌کشیده شد و با لحن سنگینی گفت:


romangram.com | @romangram_com