#در_انتظار_چیست_پارت_26
نفس عصبیاش را به بیرون فرستاد و بعد از جایش برخاست، نگاهی به خودش در آینهی کنار میز آرایشش انداخت، شال مشکیاش را برداشت و به روی شانههای لختش انداخت و با صورتی افسرده که روح مردهای را درونش داشت به سمت در رفت و کلید را در قفل چرخاند. صورت نریمان با پوزخند چندشآوری که به لب داشت در قاب چشمهای نگار پدیدار شد:
- چرا همهش این در رو قفل میکنی آخه خانوم کوچولو؟
نگار چشمهایش را به خشم بست و با لرزش خفیف چانهاش گفت:
- برو گمشو نریمان.
سینی سوپ را از دستش گرفت و نغمهی ضعیفش به گوش رسید:
- به مامان خانوم هم بگو اینقدر مهربون نشه، بهش نمیاد!
به داخل اتاق آمد و در را با پاشنهی پایش بست، پسِ سرش را به در تکیه داد و آه جانگدازش از نهاد بلند شد. آنقدر خسته و تنها بود که فقط مرگ را آرامش میدانست. بارها از خود پرسیده بود که چرا زنده است؟ چرا نمیتواند فراموش کند؟ به چهارسال پیش رفت؛ به آن روز برفی زمستان که با چمدان کهنهاش به خانه بازگشته بود. برقها قطع بودند و تنها دو شمع مارپیچ قرمزفام که دانهای روی اپن آشپزخانه و دیگری به روی میز در پذیرایی، خانه را روشن مینمود. پالتوی خاکیرنگی از جنس کتان به تن داشت که جیبهای بزرگی داشت و تا زانوهایش میرسید. روسری گلدارش را زیر گلو حلقه کرده بود، با دستهایی که دستکش مشکیرنگ پشمی درونش جا خوش کرده بود، دستگیرهی چمدان را جلوی پایش نگه داشته بود. نوک بینیاش به سرخی میزد و گونههایش بیروحتر از بقیهی روزها بود؛ شاید گمانش از بازگشت به خانه، بازگشت به قعر جهنم بود؛ بازگشت به دنیایی از تردید.
فضای تاریکخانه هراسی در دلش میافکند، بیرون هوا هنوز مهآلود و غمانگیز بود، باران و برف کولاکی به پا کرده که با تیزبازی همهجا را پوشانده بودند. قدم اولش را برداشت و با صورت نگران مادرش روبرو شد:
- درسته که اذیتت کردیم؛ ولی تو نباید میرفتی عزیز دل مادر، در این خونه همیشه برات بازه.
نگار در آغوش مادر فرو رفت و سرش را به روی شانهاش نهاد؛ اما مسیر نگاهش به روی نریمان بود که با پوزخند همیشگیاش به او خیره ماند بود. نور ضعیف شمع هالهی صورتش را روشن میکرد و سایهی وحشتناکی را به روی دیوار نقش میساخت. مردمکهای نگار میلرزیدند، از آغوش مادر خارج شد و به صورتش نگریست.
- دیگه نمیذارم بری نگار.
لبخند محوی روی لبش نشست؛ لبخندی زخمآلود که بوی دروغ میداد:
romangram.com | @romangram_com