#در_انتظار_چیست_پارت_25

نسرین و نرگس آرام‌آرام مشغول خوردن قهوه‌شان شدند. نسرین که از نجات‌پیداکردنشان خوشحال بود، لبخند پهنی زد و نگاهش را بین نرگس و نگار تاب داد و با لحن شگفتی گفت:

- وای! بازم خدا رو شکر؛ ولی چرا همه‌ش باید فکر بد کنیم؟ چرا همه‌ش به اینکه اگه دیر می‌اومدن فکر کنیم؟ حالا که نجاتمون دادن. خدا رو شکر، دیگه چی از این بهتر؟

نگار غمبار نگاهش کرد و گفت:

- نمی‌فهمی نسرین!

دیگر حرفی نزدند، سکوت را به هرچیزی ترجیح دادند. لحظه‌ای بعد آسمان خاکستری‌رنگ بارش را قطع کرد و دیگر نبارید. از برگ‌های نارنجی‌رنگ درختان قطرات باران به نرمی فرو می‌ریختند و سقوط می‌کردند؛ سقوطی زیبا که به دل می‌نشست.

هوای تازه‌ی بعد از باران دل‌انگیزتر از هرلحظه‌ی دیگری بود و نفس‌ها را عمیق‌تر می‌کرد. نگار و نسرین بعد از خوردن قهوه، خداحافظی و رفتن را ترجیح دادند و همراه با آژانس که خبر کرده بودند به خانه بازگشتند.

شب در دل آسمان خانه کرده بود. ستاره‌های آویزان از سقف نوید آفتابی را که فردا در راه بود می‌دادند. از پنجره‌ی نیمه‌باز بوی باران که از خیابان‌های خیس برمی‌خاست به مشام می‌رسید. نگار گوشه‌ی تخت کز کرده بود و چانه‌اش را روی زانوانش قرار داده بود. به چه فکر می‌کرد؟ به مرگ؟ به لحظه‌ی نجات؟ یا به هیچ؟ لحظاتی دست به یقه‎ی پیراهنش بود. آن‌قدر عمیق در فکر فرو رفته بود که متوجه‎ی دستگیره‌ی در اتاقش نشد که مدام بالا و پایین می‌شد. با تقه‎ی در به خودش آمد و بعد پژواک‌های خشن مردی به گوشش رسید:

- نگار! این در رو باز کن...برات سوپ آوردم.

با خشم چشم‌هایش را بست و با حالت عصبی، دستانش را روی گوشش قرار داد و فریاد کشید:

- برو گمشو! نمی‌خوام...هیچی نمی‌خوام!

صدا اعتراض‌آمیز شد:

- این در رو باز می‌کنی یا نه؟


romangram.com | @romangram_com