#در_انتظار_چیست_پارت_24
خدمتکار سرش را تکان داد و بعد از سالن خارج شد. نسرین که دیگر طاقت از کف داده بود، چهارزانو روی مبل نشست و همانطور که دستهایش را به هم میمالاند گفت:
-خب نرگس بگو چی شد؟ یهو این از کجا پیدا شد؟ تو کجا بودی؟
نرگس نگاه غمگینش را به نگار دوخت که با بهت به گوشهای نامعلوم چشم دوخته و سکوت کرده بود. چشمهایش نوید حادثه را میدادند؛ چشمهایش مانند رودی بودند که غم درونش جاری است و این غم بود که شــ ـراب زهرآگین تلخی را به او میخوراند. نگاهش را به طرف نسرین کشاند و گفت:
- هیچی، من داشتم میرفتم یهو دیدم یه ماشین هی داره بوق میزنه؛ فکر کردم مزاحمه توجه نکردم که دیدم دوباره بوق زد. بارون داشت شدید میشد، نگاهم رو بهش دوختم که دیدم اِ! ارسلان و دوستاشن. ایستادم و رفتم پیشش، سلام کردیم و اینا و بعد گفت بیا برسونمت، منم گفتم نه میرم خودم. گفت نه دوستامم میخوان برن، بیا. سوار شدم. همون لحظه که دوستاش میخواستن برن، دیدیم که شما دارین بدوبدو میرین تو پارک و بعدشم که اون اراذل پشتتون اومدن تو، دوستاش نرفتن و یه کم صبر کردیم ببینیم میخوان چیکار کنن که به موقع اومدیم جلو، بقیهش رو هم که خودتون میدونید.
نگار تازه به خودش آمده بود؛ نگاهش را به لبهای نرگس دوخت و بعد به چشمهایش. لبهایش خشک شده بود و با ناخن پوست کنار دستش را میکند. با صدای ضعیفی که غم درونش زبانه میکشید گفت:
- اگه دیر میاومدین چی؟
نرگس نگاهش را از نسرین که سرش پایین بود به نگار متوجه کرد؛ صورتش فقط نشانهی غم را میداد، تمام اعضای صورتش غم را فریاد میکشید:
- حواسمون بهتون بود عزیزم! حالا که خدا رو شکر دیر نیومدیم.
درست همان لحظه خدمتکار با سینی طلاییرنگی که نقش و نگارهای زیبایی داشت وارد سالن شد و برای هرکدام به روی میز عسلی چوبی کوچکی که کنار مبلها بود، قهوه را گذاشت. نگار فنجان قهوه را اسیر دستانش کرد و داغداغ آن را سرکشید، سوزش گلویش مانع از بلع قهوه شد و باعث شد با سرفه فنجان را سر جایش بگذارد. نرگس که از حال نگار نگران شده بود، اقدام به بلندشدن از جایش کرد که نگار همانطور که یک دستش روی لبهایش بود، یک دستش را به نشانهی ممانعت بلند کرد که نرگس در جای خود نشست و گفت:
- خوبی نگار؟ چرا یهکم صبر نمیکنی؟ خب داغه!
لحظهای سکوت کرد و بعد خطاب به نرگس گفت:
- چیزی نیست، خوبم.
romangram.com | @romangram_com