#در_انتظار_چیست_پارت_22

نرگس کاغذ را گرفت و گفت:

-حتماً آقا ارسلان، بازم ممنون. خدانگهدار.

- خدانگهدار. زودتر برین تا حالشون بدتر نشده.

نرگس سرش را تکان داد و با عجله به همراه نگار و نسرین به طرف خانه حرکت کردند. باران دیگر مانند قبل نمی‌بارید و سقف آسمان دیگر رگبار نمی‌بارید. باران نرم و آهسته به زمین برخورد می‌کرد و آسفالت سنگی را خیس می‌نمود. برگ نارنجی‎رنگی از کاج به زمین چسبیده بود و خیس از آب بود. قدم‌های نرگس رویش نشست و آن را به مرگ رساند. آیفون خانه را زد و به دقیقه نکشید که در باز شد. حیاط خانه بسیار بزرگ بود؛ سمت راست باغ زیبایی پر از دار و درخت به چشم می‌خورد که حاشیه‌اش را شمشادهای یکدست و زیبا پر کرده بود. باران طراوت تازه‌ای به برگ‌های ریز شمشادها بخشیده بود. حاشیه‌ی جاده از سنگ‌های قلوه‌ای‎شکل پر شده بود و فضای چمن‎مانندی گوشه‌ی چپ حیاط پخش شده بود که وسطش استخری بزرگ و بیضی‌مانند جای گرفته بود. هرسه‎نفرشان دوان‎دوان به خانه رسیدند، خدمتکاری در را باز کرد و آن‌ها وارد شدند.

مادر نرگس که زنی امروزی و بسیار شیک بود، با موهای رنگ‎کرده‌اش و دماغ عمل‎کرده، چشم‌های درشت ومژه های بلندش مانند نرگس بود. پدرش همیشه‌ی خدا سرکار بود؛ گاهی فراموش می‌کرد که خانواده‌ای دارد و باید وقتی برایشان بگذارد، تنها می‌توانست خواسته‌های مالیشان را برطرف کند، نه بویی از احساس برده بود و نه بویی از مسئولیت؛ آن هم مسئولیت خانواده که از هرچیزی مهم تراست. مادر نرگس با قدم‌های آهسته به آن‎ها نزدیک شد و با دیدن خیس‎بودن و حال نزار آن‎ها با حالتی پریشان گفت:

- ای وای! خوبین بچه‌ها؟ چرا این‎قدر خیس شدین؟

نرگس کمی لبش را جمع کرد و گفت:

- هیچی مامان، بارون داشت می‌بارید دیگه، مگه نمی‌بینی؟

نگار نگاه خسته‌اش را به مادر نرگس دوخت و گفت:

- سلام خاله حدیثه.

نسرین نیز لبخند پهنی زد و گفت:

- سلام خاله جون.


romangram.com | @romangram_com