#در_انتظار_چیست_پارت_20

نگار دیگر امیدی برای نجات نداشت و هرآن منتظر مرگ بود که درست همان موقع چندین پسر جوان و به همراه نرگس به آن‎جا هجوم آوردند و مشغول زد و خورد با آن‎ها شدند. گروه بد ماجرا نگار و نسرین را رها کردند و درگیرشدند. عده‎ایشان فرار کرده بودند و بقیه‌ی آن‌ها نیز بعد از کم‎شدنشان فرار را ترجیح دادند. نگار که از مرگ برگشته بود و با حالت عصبی‌ می‌لرزید، در آغوش نرگس جای گرفت؛ همچون گنجشکی ریز و خیس از آب می‌لرزید و اشک می‌ریخت. با بهت و ناباوری به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود، لب‌هایش مدام بر هم می‌خوردند و اشک‌هایش بدون اختیار از چشم هایش بیرون ریخته می‌شدند. گویی دراین دنیا نبود؛ دیگر چیزی نمی‌شنید، دیگر هیچ چیزی نمی‌دید و دیگر هیچ مرگی را دردناک‎تر از مرگ روح نمی‌دانست.

نسرین نیز حالش مانند نگار آشفته بود؛ اما شدتش کمتر. ترس از چشم های هردوی آن‎ها زبانه می‌کشید و اشک در هردوی آن‌ها غوغا می‌کرد. نرگس آرام نگار را نوازش می‌کرد و مشغول آرام‎کردنش بود. رویش را به سمت پسرها کرد و آرام گفت:

- بهتره بریم تو ماشین، نگار حالش خیلی بده آقا ارسلان.

ارسلان سرش را تکان داد و به طرف ماشین راهی شدند. سه پسر دیگر که همه دوستان ارسلان بودند، بعد از خداحافظی راهی شدند و رفتند. نگار مانند گنجشکی خیس از آب می‌لرزید و از آغوش نرگس بیرون نمی‌آمد. ماشین جلوی پارک، پارک شده بود؛ ارسلان در عقب ماشین را باز کرد و نرگس و نگار به همراه نسرین نشستند؛ خودش نیز پشت فرمان نشست و از آینه‌ی عقب به صورت خیس و بهت‎زده‌ی نگار خیره ماند. نسرین دیگر آن تشویش و اضطراب را نداشت؛ اما نگار دختری تنها و هراسناک بود، نگار چشم‌های پر از وحشتش را به چشم‌های نرگس دوخت و با صدایی که لرزش و بهت درونش فریاد می‌کشید نالید:

- شما...شما از کجا پیداتون شد؟ اگه...اگه نمی‎اومدین چی؟ وای خدا...

نرگس بعد از بوسیدن سر نگار گفت:

- توضیح میدم عزیزم، آروم باش.

بعد رو به نسرین کرد و گفت:

- تو خوبی؟

نسرین نیز انگار لال شده بود؛ ترسی که درونش ریشه دوانده بود او را وادار به سکوت می‌کرد؛ سکوت تلخی که جانش را می‌گرفت و لب‌هایش را می‌دوخت. سرش را چندباری به نشانه‌ی مثبت تکان داد. نرگس گیج شده بود، نمی‌دانست باید به کدامشان برسد. با عجز به ارسلان خیره شد که از آیینه نظاره‎گر آنان بود. چشم‌هایش را به نگار دوخت و با لحن آرام و مؤدبانه‌ای گفت:

- حالتون خوبه خانوم؟ می‎خواین ببرمتون درمونگاه؟

از بغض چانه‌هایش می‌لرزید، سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد و سکوت کرد. ارسلان نگاهش را به سوی نرگس دوخت تا تکلیف را بداند که نرگس گفت:


romangram.com | @romangram_com