#در_انتظار_چیست_پارت_19
آسمان آنقدر سیاه و کدر شده بود که گویی قلبهای سیاه را در خود جای داده بود. عدهای از جوانان در روبروی پارک آن حوالی مشغول سیگار دود کردن بودند، نگار و نسرین از کنارشان رد شدند و وارد پارک شدند تا از گزند ابرهای پاییزی در جایی پناه بگیرند. عاقبت به زیر یکی از درختان کاج ایستادند. نگار همانطور که دستش را به صورت خیس از آبش میکشید، چشمانش را به سکوت پارک معطوف نمود و خلوتبودن آنجا ترسی در دلش نهاد. جز باغبان پیری که مشغول جمعآوری آشغالهای روی چمن بود، کسی در پاک نبود. باغبان لباس سبزرنگ باغبانی به تن داشت با چکمههای مشکیرنگ و کلاه مشکیرنگ، صورت پیر و چروکیده اش خیس بود و از تهریش سفیدرنگش آب چکه مینمود. فضای پارک عطر باران را گرفته بود و بوی نم خاک در فضا پخش شده بود، درختهای کاج و چمنهای زمردین آغشته به باران شده بودند و نیمکتهای رنگ و رو رفته دیگر جایی برای نشستن نبود. نسرین نگاهش را به نگار دوخت و با لرزش خفیفی گفت:
- تا کی اینجا بمونیم؟
نگار نگاه پر از تردیدش را درون پاک تاب داد و بعد گفت:
- نمیدونم، میبینی که بارون داره شدید میشه. یه کم بمونیم اگه بند نیومد بدوبدو بریم شاید تاکسی گیرمون بیاد بعد بریم خونه دیگه.
- یعنی تو میگی بمونیم؟ هیچکی نیست اینجا.
نگار سکوت را فریاد کشید و حرفی نزد. لحظهای بعد باغبان پیر آهسته و آهسته آنجا را ترک کرد و همراه با کیسهی بزرگ مشکیرنگ که درونش پر از آشغال بود راهی شد. نگار به برگهای خیس کاج تنومند نگاهی انداخت، خیس بود؛ اما آنقدر بزرگ بود و برگهایش در هم فرو رفته بودند که قطرههای کمی از آن عبور میکرد. شمشادهای پاک هر لحظه بیشتر مورد هجوم قطرات کدر باران قرار میگرفتند.
صدای غرش ابر زمین را به لرزه افکند و ترس را در دلهایشان جاری میکرد. صدای قدمهایی به گوش رسید. نگار با تردید نگاهی به اطراف کرد؛ اما هیچچیزی برای دیدن نبود. قدمها نزدیکتر شدند، دیگر یقین پیدا کرده بود که صدای پا است. تشویش و نگرانی در نگاهش موج میزد و زمزمهوار زیر گوش نسرین گفت:
- تو هم شنیدی؟
نسرین که ترس در وجودش زبانه میکشید، آب دهانش را قورت داد و سرش را تندتند تکان داد. صدای پا نامحسوس بود؛ ولی میشد فهمید که از آنِ یک نفر نیست. دقیقهای بعد عدهای از سمت راست درخت و عدهای از سمت چپ درخت به آنها هجوم آوردند. صدای جیغ نسرین و نرگس میان قطرات بیرحمانهی باران در فضای متروکهی پارک طنینانداز شد. همان پسرهای جوان و کم سن و سال بودند که آنها را تعقیب نموده بودند و منتظر فرصت مناسبی میگشتند. شش نفر بودند؛ سهنفرشان به سراغ نسرین رفته بودند و سهنفرشان به طرف نگار. یکی از پشت آنها را گرفته بود و دونفر پاهایشان را. میان تقلاها و جیغهایشان آنها را بلند کردند و به طرف پشت پارک بردند. نگار جیغ میکشید و اشک میریخت. اشکهای سرد و بیروحش گونهاش را میخراشید. آنقدر جیغ کشید و تقلا کرد که انگار تیغی در گلویش کشیده باشند. باران بدون رحم به زمین ضربه میزد و ابرها غرشهای خوفناکشان را رها نموده بودند. نگار مقنعهاش از سرش کنار رفته بود و موهای پریشانش زیر بارش ابر خیس شده بودند. پسران با طمع به آنها نگاه میکردند و درمقابل تقلاها و لگدهایشان تاب میآوردند، حرفهای رکیک میزدند و با لذت آنها را از آنجا دور میکردند؛ گویی انسانیت را فراموش کرده بودند، گویی یادشان رفته بود که ممکن است جای این دو خواهرهای خودشان بودند و یا مادرهایشان. به راستی برایشان مهم نبود؟
شاید هم بود، شاید آنها نیز قربانی بودند، شاید آنها نیز قربانی یک اشتباه بزرگ بودند؛ اشتباهی که جامعه به ما خورانده بود؛ اینکه همه اینگونهاند، پس باید ما هم باشیم. اینکه این امر یک امر عادی است و چه فرقی میکند که ما انسانیت داشته باشیم؛ درحالی که همه آن را فروختهاند. چه فرقی میکند غیرت ما وقتی دیگران غیرتها را سربریدهاند؟ اگر میپرسیدند، به آنها چنین میگفتم که اگر غیرتها را سربریدند، که اگر همه اینگونهاند، که اگر جامعه این آموزشهای غلط را به ما داده است، ما خود باید دانا باشیم. باید به قلبمان رجوع کنیم، به ایمانمان، به آرزوهایمان، به این فکر کنیم که برای بهترشدن جامعه باید از خودمان شروع کنیم. اگر از من میپرسیدند، به آنها میگفتم ستارهها میدرخشند گاهی، تو باید چشمهایت را خوب بشویی تا درخشش ماه را ببینی که چه بیآلایش در میان این همه تاریکی لبخند میزند و چه قدرتمند و قوی روشنایی خود را در میان تاریکی مطلق حفظ کرده است.
ماه باش در تاریکی شب، روشن و پرفروغ و ببین که میشود در میان تاریکی هم روشن بود وگاهی همرنگشدن اشتباه است.
نگار و نسرین را به روی زمین نهادند و محکم آنها را نگاه داشته بودند، دستهای پر از نجاستشان را به تنشان میکشیدند و از این همه نزدیکی همچون حیوانی لذت میبردند. نگار جیغ و فریاد میکشید، برای مرگ آماده بود، برای تکرار رگزدن آماده بود. جیغها و فریادهایشان راه به جایی نمیبرد و پسرها همانطور پیش میرفتند.
romangram.com | @romangram_com