#در_انتظار_چیست_پارت_17
دقیقهای بعد استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش از جای برخاستند؛ موهایش را در راه آموزش سپید کرده بود، سپیدی موهایش مانند برف یخبستهای بود که سرما را به دل میافکند. او که سالها در راه پرورش و آموزش عمر تلف کرده بود، با حقوق نهچندان زیاد به سختی زندگی میگذراند؛ اما هیچگاه از شغلش کناره نگرفت. درس آغاز شد و استاد شروع به تدریس نمود، شاید حقیقت این باشد کمتر کسی به حرفهای باارزش استاد توجه میکرد و کمتر کسی بغض صدایش را حس مینمود.
بعد از اتمام کلاسهای آن روز، نگار به همراه دوستان صمیمیاش از دانشگاه خارج شد. در کوچههای یخبستهی شهر قدم میزدند و حرف میزدند، نگار کولهاش را در آغوش کشیده بود و چانهاش را رویش نهاده بود و با قدمهای نامنظم گام مینهاد.
نرگس: بچهها امروز چهقدر خسته شدیم خدایی، من که هیچی از بالینی نفهمیدم.
نسرین: اتفاقاً به نظر من امروز درسش زیاد خستهکننده نبود، چرا اینجوری فکر میکنی؟
نرگس: نمیدونم، شاید به خاطر اینکه از استادش خوشم نمیاد.
نسرین: حتماً اگه اون استاد جوونه بود کلی باهاش حال میکردی آره؟
نرگس خندهی بلندی سرداد و گفت:
- آره اون خیلی باحاله ناکس!
نسرین لبش را گزید و گفت:
- بی ادب اون متاهله، زن داره.
نرگس بیتفاوت شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- خب داشته باشه! مطمئنم کلی دوستدختر داره، خب چی میشه یکیشم من باشم؟
romangram.com | @romangram_com