#در_انتظار_چیست_پارت_16

- نه بیکار نبودم.

نرگس نگاهش را به تخته‌سیاه دوخت و گفت:

- امروز بالینی داریم.

نگار همان‌طور بی‌تفاوت گفت:

- می‌دونم.

- باشه بابا فهمیدیم درس‎خونی! آخ من این‌قدر از این استادش بدم میاد نگار، با اینکه از همه بیشتر بهمون درس میده؛ ولی خیلی خشک و رسمیه، سرم سر کلاس این می‎پوکه.

- جای این حرفا از حرفاش و درساش یه چیزی یاد بگیر، این تنها استادیه که واقعاً دلسوزه.

دقیقه‌ای بعد در کلاس باز شد، سرها همه به طرف در چرخید، پچ‌پچ‌ها سر گرفته بود و هریک با نگاهی خاص به او خیره شده بودند. پسری که به‌تازگی به دانشگاه آمده بود و حاشیه‌های زیادی را پیدا کرده بود، با قدم‌های آهسته و لبخند پهنی بر لب وارد کلاس شد و مشغول سلام و احوال‌پرسی با دیگران شد. نامش ارسلان بود؛ پسری با صورتی کشیده و زیبا، چشمان مشکی‌رنگش روی قاب صورتش خودنمایی می‌کرد، ابروهای کشیده و صافی داشت و لب‌های متناسب و بینی گوشتی. موهای حالت دار و لَختش به سیاهی شب بود. او از خانواده‌ای بافرهنگ و اصیل بود؛ پدرش سردبیر روزنامه بود و مادرش حقوق خوانده؛ بیست‌وشش سال داشت و دانشجوی رشته‌ی روانشناسی بود.

نرگس با دیدن ارسلان لبخند پهنی زد و زیر گوش نگار زمزمه کرد:

- ببینش تو رو خدا! این همونیه که بهت گفتما، تازه‌کاره.

نگار با صدای ضعیف و سست‌عنصر خود گفت:

- باشه بابا دیدمش.


romangram.com | @romangram_com