#در_انتظار_چیست_پارت_15

نگار اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد، سرش را به در تکیه داده بود و چشم‌هایش را بسته بود، بینی‌اش آبریزش کرده و دهانش باز مانده بود و توان سخن‎گفتن نداشت. لحظه‌ای بعد دادها و سر و صداهای زیبا خوابید و هق‌هق‌های نگار بی‌صدا شد. روی تخت دراز کشید و با بهت به روبرویش خیره شد. میان گریه‌هایش گاهی می‌خندید و مردمک چشم‌هایش لرزش خاصی پیدا کرده بودند، پوست کنار ناخنش را به دندان گرفت و جوید. زانوهایش را در آغوش کشید و بی‌محابا سرش را روی زانوانش گذاشت و چشم‌هایش را بست و به فکر فرو رفت؛ خاطره‌هایش جان گرفته بودند، با شک و ترس چشم‌هایش را باز کرد و اطراف را از نظر گذراند و ترس را به جان بخشید.

با به یادآوردن آن روزهای سخت نفسش را در سینه حبس کرد و موبایلش را روی تخت انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف در گام نهاد و کلید را در قفل چرخاند و بی‌توجه به گذشته خود را روی تخت رها کرد و به خواب فرو رفت.

فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد؛ دستش را به چشم‌هایش مالاند و از تخت برخاست، شکمش خالی بود و درد زیادی می‌کرد. احساس گرسنگی او را از پای درآورده بود. با قدم‌های سست به طرف در رفت و در را باز نمود و بعد به آشپزخانه رفت. طبق هرروز صبح مادر و ناپدری‌اش خانه نبودند و به سرکار رفته بودند. نگاهی به قابلمه‌ی نیمه‌پر غذای دیشب انداخت؛ هنوز نیمی از زرشک‌پلوی شام باقی مانده بود. زیر گاز را روشن کرد و بعد به دستشویی رفت و بعد از شستن دست و صورتش مشغول خوردن غذایش شد. امروز باید به دانشگاه می‌رفت، کلاس‌هایش را چند وقتی بود پشت گوش انداخته بود و اکنون وقت مناسبی بود تا بازگردد و از درس‌هایش عقب نماند. بعد از خوردن غذایش به اتاق بازگشت و لباس‌هایش را پوشید؛ همان لباس‌های دیروز را. و بعد راهی دانشگاه شد. بعد از حدود یک ساعت به دانشگاه رسید و از تاکسی پیاده شد. احساساتش به هم خورده بودند و حس ناامیدی همیشگی‌اش با گذشته‌ی دردناکش دست به یقه شده بود.

از حیاط سرسبز دانشگاه عبور کرد، دخترپسرهایی را دید که به روی نیمکت کنار همدیگر نشسته‌اند و مشغول خوش‎گذارنی هستند. با نفرت چشم‌هایش را از آن‌ها می‌گرفت و افکار درهمش را التیام می‌بخشید. ذهنش را به کار می‌گرفت تا فکر نکند، تا نیندیشد، تا از هرچه بدبختی است فرار کند. فضای آموزشی را که می‌دید، گاهی از این همه نابه‎هنجاری‌ها و بدبختی‌ها اوقش می‌گرفت. یاد دوستش افتاد که پارسال همین موقع خودکشی کرده بود؛ تنها دوستی بود که نگار آن‌قدر با او راحت بود و گاهی رازهای سربسته را پیش هم بازمی‌نمودند. دخترک زیبارویی بود، با ابروان کشیده و چشم‌های درشت خاکستری‌رنگ، اندام زیبایی داشت و لب‌های سرخ و آتشینی داشت، صورت محزون و مظلومش بسیار دل‌نشین بود، موهای بلندش تا کمرش می‌رسید و قهوه‌ای‌رنگ بود.

مادرش را ازدست داده بود و با پدرش تنها زندگی می‌کرد. نامش ستاره بود و مانند ستاره می‌درخشید. روزی که خبر خودکشی‌اش را آوردند، تنها نگار بود که مانند ابر بهار می‌گریست. داستان ستاره این‌چنین بود که روزی برای کلاس‌های خصوصی به خانه‌ی استادشان رفته بود. سخت گرفتار بود و واحدی را پاس نکرده بود. برای آخرین‎بار از استاد خواهش کرد که یک نمره هم که شده است به او بدهد تا بتواند به درس‎خواندش ادامه دهد. التماس کرد که پدرش نمی‌تواند مخارج دانشگاه را بدهد و مجبور است که لطف کند تا این درس را نیفتد؛ اما استاد از او درخواست بی‌شرمانه‌ای کرد. دخترک ناچار بود، نمی‌دانست باید چه بگوید و چه برخوردی کند، ترس و ناامیدی گلویش را می‌فشرد و غم را در شریان‌های خونش حس می‌کرد. باید چه بکند؟ قبول‎کردن این خفت به چه می‌انجامد؟ تردید در نگاهش موج می‌زد؛ اما در آخر این غم به پایان خودش نزدیک بود؛ پایانی که غم را به اندوه و بی‌عفتی می‌رساند.

این درد و افسردگی در وجود ستاره نشسته بود؛ دردی که تمام وجدانش را به لرزه می‌انداخت. به‌راستی چرا پذیرفت؟ شاید به‌خاطر خودش و شاید به‌خاطر پدر پیر و مریضش.

روزها گذشت و استاد دوباره درخواست نمود؛ اما ستاره دیگر حاضر به پذیرفتن نبود و خود را از این ‌بار سنگین رها نمود؛ اما استاد بی‌شرم به او عکس‌هایی را نشان داد؛ عکس‌هایی که روح ستاره را به زنجیر می‌کشید. ستاره نپذیرفت و آن شب خود را به دار سپرد و درست فردای آن روز خبر مرگ ستاره به نگار رسید. نگار افسرده و پژمرده‌تر از هرروز دیگر گریست و او را هیچ‌گاه فراموش نکرد. ستاره به آسمان پیوست و در سیاهی شب گم شد.

شاید صدها ستاره در بینمان زندگی می‌کنند که ما بی‌خبریم! شاید همکلاسیمان ستاره باشد، شاید دوست نزدیکمان ستاره باشد؛ و این‎چنین بود که ستاره‌ها به آسمان پیوستند و گم شدند. نگار وارد کلاس شد، هنوز استاد نیامده بود و کلاس مملو از جمعیت بود. دیوارهای کلاس گاهی سفید یکدست بود و گاهی چرکین و کثیف، گاهی بی هیچ نشانه‌ی فقر فرهنگی بود و گاه نیز همراه با یادگاری و تاریخ ثبتش. یک سطل آشغال سفیدرنگ نزدیک تخته‌سیاه قرار داشت که خالی‌ترین نقطه‌ی کلاس بود، حتی از مغزهای دانشجویان نیز خالی‌تر. نگار به روی نیمکت یک‎نفره‎اش نشست، سمت راستش نرگس نشسته بود و سمت چپش نسرین. با هم سلام کردند و به هم دست دادند. نرگس لبخند پهنی روی لب‌های رژزده‌اش نشاند و گفت:

- وای! تو بالاخره اومدی دختر خوب؟ می‌خوای جزوه بهت قرض بدم یا می‌خوای از پسرا بگیری، ها؟

نگار نگاه بی‌تفاوتی به او انداخت و گفت:

- نیازی به جزوه ندارم، خودم این چندروز درسا رو خوندم.

نسرین: ماشالله خانوم زرنگ، پس بیکار نشستی توی خونه.


romangram.com | @romangram_com