#در_انتظار_چیست_پارت_14
شهریار از جایش برخاست و پس از بوسیدن گونهی همسرش و دخترش خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد.
هنوز لحظهای از رفتن شهریار نمیگذشت که زیبا نگاهی به بیرون آشپزخانه انداخت و با افادهای خاص از پشت میز برخاست و همانطور که به بیرون میرفت با لحن تحقیرآمیزی نگار را خطاب قرار داد و گفت:
- صبحونهت که تموم شد ظرفا رو بشور، اینجا اومدی حداقل یه فایدهای داشته باش پرنسس خانوم!
نگار لقمه در دهانش ماند، چشمهایش بهت و ناباوری را نمایانگر بود؛ با خود میگفت «او چهگونه در لحظهای رنگ عوض کرده است؟ بهراستی چهگونه آنقدر بازیگر خوبی بود که رفتار خوبش را باور کرده بودم؟» و او نمیدانست که مردم چهقدر به تظاهر و دورویی عادت کردهاند؛ به اینکه در روبرویت دوستت باشند و در پشت سرت دشمن! آری تظاهر جزئی از فرهنگ غنیمان شده است؛ همان فرهنگ آریایی که با غرور از آن دم میزنیم. نگار صورتش را در خود جمع کرد، درد را حس کرد؛ اما دم نزد و از جای برخاست. میز را با تأمل جمع کرد و بعد ظرفها را شست. بعد از اتمام کارش به طرف پذیرایی حرکت کرد. زیبا روی مبل لم داده بود و پایش را روی پا انداخته بود. نگار را دید که در حال بازگشت به اتاقش است. صدایش کرد؛ صدایی که خدشه به اعصاب نگار میانداخت:
- کارت تموم شد؟ هوی با توام!
سرجایش خشک شد و با تردید به عقب برگشت، به صورت عادی و مغرور زیبا خیره ماند و لحظهای بعد گفت:
-آره تموم شد.
- خب حالا بهتره بری اتاقهای بالا رو مرتب کنی. میدونی چیه؟ بابات دیشب یه کم شیطونی کرده منم وقت نکردم تمیزکاری کنم، حالا که قراره اینجا بمونی بهتره یه کمم توی کارا بهم کمک کنی.
نگار چشمهایش را با خشم بست؛ خشم بود که در شریانهای قلب و عروقش جریان داشت؛ اما دم نزد، او یاد گرفته بود که باید سکوت کند؛ او از جنس سکوت بود و نمیتوانست حرفی بزند؛ نمیتوانست زندگی کند، نمیتوانست آرام بگیرد. جهنم را با چشم دیده بود، آتشگرفتن را آموخته بود. حرفی نزد و به تکاندادن سر اکتفا کرد. با قدمهای سست به طرف راهپلهی چوبی حرکت نمود و از آن بالا رفت. کف پاهایش روی تختهچوبها مینشست و گام برداشته میشد. به اتاق پدرش رفت؛ حسابی به هم ریخته بود، تخت چندنفرهای که در وسط اتاق قرار داشت از همه جای اتاق کثیفتر بود. ملافهی سفیدرنگ را از روی تخت برداشت. بوی بدی که از آن پخش میشد باعث شد حس بویاییاش لطمه بخورد. با دست جلوی بینیاش را گرفت و ملافه را به گوشهای انداخت. اتاق بسیار کثیف بود؛ لباسهای زیر و راحتی گوشهای تلنبار شده بودند. نگار چشمهایش را بست و فکش را منقبض کرد، احساس حقارت و بدبختی میکرد؛ حسی که تمام وجودش را به سخره گرفت بود. درد را با تمام تار و پودش حس میکرد، تصاویر به ذهنش هجوم میآوردند و حال او را بدتر میکردند. بهسرعت به طرف پنجرهای که سمت راستش قرار داشت دوید و آن را باز کرد، سرش را به بیرون کشاند و محتویات معدهاش را از پنجره به بیرون ریخت. چشمهایش از اشک لبریز شده بودند و رنگ از رخسارش پریده بود. دستی به دهانش کشید و به دیوار تکیه داد و آرام چشمهایش را بست، سعی کرد تا تصاویر را پاک کند. کاش پاکنی داشت تا میتوانست زندگیاش را پاک کند و از نو بسازد! لحظهای بعد با اکراه به طرف لباسها رفت و آنها را نیز کنار ملافه انداخت. اتاق را تمیز کرد و دستی به تخت خوابشان کشید. بعد لباسها و ملافهی چرکی را برداشت و به آشپزخانه بازگشت و آنها را به ماشین لباسشویی سپرد. زیبا که پوزخند کریهی روی لب داشت، به آشپزخانه آمد و با لحن تحقیرآمیزش گفت:
- ببخشید نگار جونا! ولی خب اینجوری سرتم گرم میشه دیگه نیاز نیست عین مونگولا بشینی به دیوار نگاه کنی. اتاق رو تمیز کردی دیگه؟
نگار نگاه غمبارش را به سمتش کشید و سرش را تکان داد. چشمهایش نوید بارش را میدادند. او دختری هجدهساله بود و توانی برای مقاومت نداشت، بغض به گلویش چنگ میانداخت و سیل از چشمهایش جاری شد و از پیش چشمهای خشمگین و حیران زیبا دواندوان آشپزخانه را ترک کرد و خود را داخل اتاق انداخت. زیبا پشت سرش به راه افتاد؛ اما نگار در را محکم به هم کوباند و کلید را در قفل چرخاند. صدای گریهها و هقهقهای نگار سکوت خانه را میشکست. زیبا چندباری به در کوبید و با لحن پرخاشگرانهای فریاد میکشید:
- آهای! کجا رفتی دخترهی پررو؟ میخوای از زیر کار در بری، ها؟ فکر کردی نمیدونم چرا مامانت تو رو فرستاده اینجا؟ میخوای بیای زندگیمون رو زهر کنی، آره؟ کورخوندی دخترهی کثافت! الکی هم واسه من آبغوره نگیر، فکر کردی نمیدونم چه کثافتی هستی؟
romangram.com | @romangram_com