#در_انتظار_چیست_پارت_13

-مرسی ممنون.

- خواهش می‌کنم عزیزم!

زیبا رویش را به طرف پدر نگار کشاند و گفت:

- امروز ساعت چند برمی‌گردی شهریار؟

شهریار تأملی کرد و گفت:

- نمی‌دونم عزیزم، فکر کنم تا شب کار داشته باشم.

نگار دلش گرفت؛ یاد آن روزهایی افتاد که جای این زن مادر خودش پشت میز نشسته بود. هرچند هیچ‌گاه دهانشان به عطر «عزیزم» معطر نمی‌شد؛ لکن فضای صمیمی و دوست‎داشنی کنار نمی‌رفت.

- باشه عزیزم، پس ما منتظریم.

شهریار سرش را جنباند و به نگار خیره شد:

- تو امروز جایی نمیری دخترم؟ پولی چیزی نیاز نداری بهت بدم؟

نگار سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:

- نه بابا، مرسی.


romangram.com | @romangram_com