#در_انتظار_چیست_پارت_12
- این چه حرفیه باباجون؟ من تو رو بیشتر از هرکس و هرچیز دیگهای دوست دارم.
- پس چرا رفتی؟ چرا من رو تنها گذاشتی، ها؟ چرا نمیذاری بیام پیشت؟ هرچند اگرم بذاری من نمیام؛ ولی تو...تو نمیخواستی یه بار بگی اگه اونجا راحت نیستی بیا پیش من؟ نمیخواستی بگی؟
پدرش آمد تا حرفی بزند؛ ولی نگار نگذاشت و تند گفت:
- هیچی نگو بابا؛ نمیخوام توجیهکردنات رو بشنوم. خب میدونم دیگه من براتون سربارم، اینجا هم سربار، اصلاً چرا من زندهام؟ چرا نمیمیرم واقعاً؟
تماس را قطع کرد. چهارسال پیش را که بر اثر دعواها و مشاجرهها به خانهی پدرش عزیمت کرده بود به یاد آورد؛ هجدهسال بیش نداشت و دختری تنها و گوشهگیر بود. نامادریاش که زیبا نام داشت، زنی بدخو و دیوسرشت بود؛ زنی با موهای خرمایی و چشمهای زاغ. اندام کشیده و باریکی داشت؛ گونههایش گودافتاده بود و لبهایش متناسب و سرخ. ابروهای کمانیشکل و بینی متناسب. اتاقی را برایش آماده کرده بودند؛ خانهشان ویلایی بود، با یک حیاط بزرگ که استخری دایرهایشکل در میان باغ جای گرفته بود. فضای سرسبز حیاط برعکس درونش بود؛ ظاهری آراسته و زیبا، اما دیوارهای آنجا غمها و اندوههای فراوانی را شاهد بودند؛ جنایاتی که شاید برایمان امری عادی باشد؛ لکن بسیار دردآور و غمانگیز است.
اتاق پدرش و نامادریاش در طبقهی دوم قرار داشت که با راهپلهای چوبی به آن متصل میشد. آشپزخانهای بزرگ در طبقهی اول قرار داشت و پذیرایی دلباز که با مبلهای گرانقیمت و سلطنتی آراستهشده بود به چشم میخورد. دیوارها قرمزرنگ بودند و وسایل خانه با آن ست شده بود. اتاق نگار طبقهی پایین میان آشپزخانه و سرویس بهداشتی قرار داشت؛ اتاقی کوچک و نمور که از دیوارهایش غم زبانه میکشید. تخت یکنفرهی کوچکی درونش به چشم میخورد و میز عسلی کوچکتری در کنارش که یک چراغخواب رویش قرار داشت. کمدی ساده و چوبی که قدیمیبودنش هویدا بود، در گوشهی اتاق قرار داشت. صبحها از خواب برمیخیزید و همچون خدمتکاری کار میکرد. به حرفهای زیبا گوش میداد و تحقیرهایش را به جان میخرید. آن روز اولین صبحی بود که در آن خانه چشم باز کرد، اندیشهها و تصویرها او را رها نمیکردند؛ ولی این خیال که دیگر پیش پدرش است و کسی ناراحتش نمیکند کمی او را آرام میکرد. لبخند پهنی روی صورتش تزئین کرد و از تخت برخاست. دستی به سر و رویش کشید و به بیرون آمد. پدرش در آشپزخانه پشت میز نشسته و مشغول صبحانهخوردن بود و زیبا نیز درحال نشستن پشت میز. نگار با دیدن پدرش لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
- سلام، صبحتون به خیر.
پدرش خندهی بلندی کرد و میان لقمهبرداشتنش گفت:
-سلام دختر گلم، صبح تو هم به خیر عزیزم.
زیبا لبخندی مصنوعی روی صورتش نشاند و با خوشرویی گفت:
- سلام نگار جان، برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحونهت حاضره.
نگار با لبخند زیبایی سرش را چندبار تکان داد و به دستشویی رفت، دست و صورتش را شست و بعد از خشککردنش به آشپزخانه رفت و پشت میز نشست. زیبا از جایش بلند شد و برایش لیوانی چای آورد، چای تازه دمی که عطر صبحگاهی را میداد؛ عطر شروع و عطر طلوع. رنگ قرمز مایل به قهوهای چای چشمان نگار را پر کرد، برای خودش لقمهای گرفت و خطاب به زیبا گفت:
romangram.com | @romangram_com