#در_انتظار_چیست_پارت_11

کمی مکث کرد، هردویشان به نفس‌نفس افتاده بودند. پوزخند روی لب‌های مریم جوانه زد و با طعنه گفت:

- آهان، یادم نبودم بابای عزیز دلت ولت کرده با دوست دخترِ...ش رفته کانادا، یادم نبود که واسه‌ش مهم نیستی و تو رو سگ خودشم حساب نداره!

نگار دستش را مشت کرد و با چشم‌هایی که خشم و عصیانگری در آن موج می‌زد یکی از بشقاب‌هایی را که درون سینک بود برداشت و با حرص آن را به زمین کوباند. تکه‌های تیز و برّان ظرف به اطراف پرتاب شد و مریم با ترسی که در جیغش نهفته بود به عقب رفت و دستش را به روی صورتش گذاشت. همان لحظه در خانه باز شد و نریمان سراسیمه به طرف مریم دوید و او را در آغوش کشید. نگار هراسناک به مادرش چشم دوخته بود؛ دندان‌هایش به هم چسبیده بودند و لب‌هایش از هم باز بودند، چانه‌اش می‌لرزید و دست‌هایش را باز کرده بود. آن‌ها نیز می‌لرزیدند. نریمان مشغول آرام‎کردن مریم بود که نگاه غضبناکش را از مریم گرفت و به چشم‌های پر از ترس نگار دوخت و با تحکم گفت:

- برو تو اتاقت!

مردمک‌های نگار می‌لرزیدند و آرام و قرار نداشتند، با ترس در جای خود پرید و بعد با قدم‌های بلند به طرف اتاقش رفت و در را محکم بست. صورتش روی بالش نشست و اشک‌ها رها شدند. دقیقه‌ای بعد موبایلش را به بیرون آورد و شماره‌ی پدرش را گرفت؛ چندین بار بوق به صدا درآمد؛ لکن کسی جوابگو نبود. اشک‌هایش همچنان می‌باریدند و بینی‌اش آبریزش پیدا کرده بود. ناامیدانه موبایل را به پایین آورد تا تماس را قطع کند که تماس برقرار شد و صدای پدرش گنگ و نامفهوم به گوشش رسید:

- الو، نگار؟

موبایل را به گوشش چسباند و با صدایی که می‌لرزید و اندوه و غم درش فریاد می‌کشید نالید:

- بابا!

صدای پدرش رنگ نگرانی گرفت:

- نگار!! چی شده؟ داری گریه می‌کنی؟

نگار دستی به چشم‌هایش کشید و با بغض گفت:

- تو من رو دوست نداری مگه نه؟


romangram.com | @romangram_com