#در_انتظار_چیست_پارت_10

سپهر پیر بدعهدست و بی مهرست، می‌دانید؟»

شعری از اخوان ثالث بود؛ چنان در تار و پود نگار جوانه می‌زد و می‌خرامید که گویی مستش کرده بود؛ از حال خودش بی‌خبر نبود، لیکن در اختیار خویش نبود. فنجان قهوه تهی از هرچیزی شده بود. شعر به اتمام رسید و نسرین دست از خواندن برداشت؛ نرگس با ذوق دستانش را بر هم زد و با لبخندی عمیق گفت:

- وای! چه‎قدر قشنگ بود؛ همه‎مون رو برد تو یه دنیای دیگه.

نگار از جایش ایستاد، گلوله‌های اشک به چشمانش شلیک شده بودند و به‌ زحمت خودش را در برابر دوستانش حفظ کرده بود. با صدایی که به وضوح می‌لرزید گفت:

- خیله خب دیگه من باید برم بچه‌ها، فردا می‌بینمتون.

با قدم‌های بلند از میز فاصله گرفت و رفت. از پیش چشمان متعجب و حیران نسرین و نرگس گذشت و بعد از خارج‎شدنش از کافه بغض در گلویش به چالش کشیده شد و توان مقاومتش را از دست داد، سیل اشک‌ها جاری شدند و صورت نگار در خود جمع شد. اشک می‌بارید؛ چنان ابری که زمان طولانی نباریده است. می‌بارید؛ چون دردی که درون تخت به روی اشک خوابیده است. با قدم‌های بلند ازآن‎جا دور شد و خودش را به پارکی که نزدیک کافه بود رساند. مردم با کنجکاوی نگاهش می‌کردند؛ عده‌ای با ترحم به او می‌نگریستند، عده‌ای با لذت، عده‌ای با چشم‌های هیزشان او را می‌ستودند. به روی نیمکت فلزی رنگارنگ پارک نشست و سرش را در میان دستانش پنهان کرد. همچون گلی که پژمرده است جمع شده بود و اشک می‌ریخت؛ بدون توجه به آدم‌هایی که با نگاهای مریضشان او را احاطه کرده بودند بارید. شمشادهای سرسبز دور باغ و حوض بزرگ وسطش پارک را زیبا می‌ساخت، درخت‌های صنوبر و کاج همه‌جا را پر کرده بود و قسمتی برای بازی بچه‌ها تدارک دیده شده بود. نگار خستگی‌هایش را از چشم‌هایش به بیرون ریخت و بدون توجه به اطرافیانش که جویای حال او می‌شدند راه خودش را گرفت و از آن‎جا خارج شد.

تا شب قدم زد و فکر کرد؛ به گذشته‌اش، به دردهایش و بعد به خانه بازگشت. در خانه را گشود و وارد شد. مادرش که در آشپزخانه در حال شست‌وشو بود، سرش را به طرف در کشید و با دیدن نگار دست از شستن کشید و به او خیره شد. نگار بدون توجه به او به طرف اتاقش رفت که صدای مریم متوقفش کرد:

- کدوم گوری بودی تا الآن؟ هیچی بهت نمیگم داری هرجایی میشیا.

نگار دندان‌هایش را به هم سابید و کوله را از پشتش به زمین انداخت و با قدم‌های بلند به طرف مریم رفت، رخ‌به‌رخش ایستاد و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید به بالا آورد؛ خشم بود که از لابه‌لای لب‌هایش طغیان می‌کرد، خون بود که از چشم‌هایش می‌بارید. مشتش فشرده و لرزان بود؛ کلمات مسلسل‌وار شلیک شدند و فریاد نگار گوش دیوارهای خانه را کر کرد:

- ببین مامان! این‌بار اگه ببینم بهم گفتی هرجایی یادم میره کی هستی و چیم میشی هرچی لیاقت خودت و شوهرته بارت می‌کنم و از این خونه می‌ذارم میرم، فهمیدی؟

مادرش با صورتی مبهوت به اون می‎نگرسیت و عصبانیت در خون سرخ و جوشانش ول‌وله می‌کرد:

- حرف دهنت رو بفهما! یه جوری می‌زنم صدای سگ بدی دختره‌ی چشم‌سفید! از کِی این‎قدر بی چشم و رو شدی که با من این‌جوری حرف می‌زنی، ها؟ اگه این‎قدر واسه‌ت سخته پیش من و نریمان بمونی می‎تونی گورت رو گم کنی بری پیش بابای عزیزدلت.


romangram.com | @romangram_com