#در_انتظار_چیست_پارت_157
در آبدارخانه رفتند و در چوبیاش را بستند. اتاق بسیار کوچیکی بود. سینک ظرفشویی و یک گاز سادهی سفیدرنگ و یک یخچال کوچک نیز در اتاق دیده میشد. نگار تا آمد حرفی بزند، با حرکت ناگهانی لبهای ارسلان مواجه شد. چشمانش تا آخرین حد ممکن باز گردید و ضربان تند قلبش شدت بیشتری گرفتند. ابتدا گیج و مبهوت بود و شوکزده تنها نگاه میکرد و کمکم و آرامآرام رام گردید و دل به دلارام خویش داد. چشمانش خمارمانند بسته شد و در اختیار ارسلان قرار گرفت.
بعد از مدتی به سختی از یکدیگر جدا شدند. آنقدر نفسنفسزدنشان برای یکدیگر شیرین و دلچسب بود که ناخودآگاه در آغوش یکدیگر جای گرفتند. صدای لرزان و عطشوار ارسلان میان نفسهای پی در پیاش به گوش نگار رسید:
- آخیش! از دیشب... دارم... دیوونه میشم... چهقدر خوبه که هستی عشقم!
آنقدر کلمات را زیبا بیان کرد که پیراهنش از پشت در مشت نگار مچاله شد و خود نیز فشرده. بعد از چند لحظه نگار با همان استرس و اضطراب از آغوش ارسلان بیرون آمد و گفت:
- بهتره بریم ارسلان؛ کلاس شروع شده...
نگاه ارسلان شیطنتآمیز گشت:
- اول یه بـ ـوسـ بده بعد.
نگار دوباره با همان اضطراب نگاهی به در انداخت و به روی پنجههایش بلند شد، لبهایش را غنچهمانند به گونهی ارسلان چسباند و آرام بـ ـوسهای از جنس لطافت و عشق نثارش کرد. همان موقع که از یکدیگر جدا شده بودند، ناگاه در باز شد و مشدعابد، با همان پیراهن چهارخانهی سادهاش که از ترکیب رنگهای سفید و صورتی درست شده بود و جلیقهای ساده و شلواری پارچهای؛ در حالی که چشمانش پشت عینک ذره بینیاش گشاد و متحیر بود، به آنان نگریست و با لحن پرسشگرانهای گفت:
- اینجا... چی کار داشتین میکردین جوونا؟
نگار و ارسلان نیمنگاهی به یکدیگر کردند و همانطور که اضطراب و تشویش در جانشان افتاده بود، با تتهپته و بریدهبریدهشده گفتند:
- ما... هیچی...
و ارسلان با همان لحن ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com