#در_انتظار_چیست_پارت_156


با چشمان نم‌گرفته به مریم خیره شد و سرش را بالا گرفت:

- اهوم! ولی نه اون چیزی که تو فکر می‌کنی.

- دیشب با هم بودین؟ کاری کردین؟

با شوک چشم‌هایش باز شد و تند گفت:

- آره بودیم... ولی نه با هم نبودیم؛ یعنی... کاری نکردیم... فقط... من حالم خوب نبود، برای همین ارسلان گفت امشب خونه نرو، همین.

مریم به نرمی نگار را در آغوش کشید و سرش را در آغوش گرفت. با محبت مادرانه‌اش بـ ـوسه‌ای به موهای او زد و بعد همان‌طور که صورت نرم و لطیف نگار را نوازش می‌کرد گفت:

- می‌دونم مامان، تو دختر پاک منی... ببخش من رو باشه عزیزم؟ مامان بدت رو ببخش.

چه غریبانه اشک‌هایشان سرازیر شد. بوسیدن اشک گرم به روی صورتشان حالشان را دگرگون ساخت. آسمان ابری بود؛ اما بارانی در کار نبود، باد می‌وزید و سوز می‌آمد. نگار غریبانه می‌گریست و مریم عاشقانه نوازشش می‌کرد. دلش بسیار لبریز بود؛ از تمام روز‌هایی که به او انگ می‌زدند و او را مورد تحقیر قرار می‌دادند؛ اما او مادرش بود، بخشیدنش تنها کاری بود که می‌توانست بکند.

اما نریمان؛ از لای در با ابروهای درهم و مشتی گره‌خورده نظاره‌گر این دو بود. تمام حرف‌هایشان را شنیده و بذر کینه را در دل کاشته بود. با احتیاط از در فاصله گرفت و در فکر شومی فرو رفت.

فردای آن شب، نگار بعد از بیدارشدنش و خوردن صبحانه، خانه را به مقصد دانشگاه ترک کرد. تا مقصد دل در دلش نبود؛ گویی از شوق اشتیاق خودش را نیز فراموش کرده باشد، تنها به فکر ارسلان بود. ناخودآگاه به اضطراب افتاده بود. گویی تمام روزهای پراسترس او را احاطه کرده باشند، پشت سرهم دستانش را به هم می‌مالاند و ناخنش را به گوشت کنار انگشتش می‌کشید. مردمک‌های چشمانش مدام در حرکت بودند و لرزش خفیفی داشتند. به سمت کلاس می‌رفت. مدام به اطراف می‌نگریست. حتی دیگر نگاه‌های تحقیرآمیز بعضی از همکلاسیانش نیز برایش اهمیتی نداشت. تنها چشمانش به دنبال یار می‌گشت. دلش تنها برای او تنگ شده بود. همان‌طور که با حواس‌پرتی به اطراف می‌نگریست، ناگهان دستش از پشت کشیده شد. تا آمد جیغی بکشد و فحشی نثار آن‌کس که این غلط را کرده بکند، دست مردانه و قوی ارسلان محکم به روی دهانش قرار گرفت و او را به سکوت تشویق کرد. نگار با چشمان ترسان و شوک‌زده به چشمان شیطنت‌آمیز ارسلان خیره شد. نفس‌های داغ و سوزنده‌اش بار‌ها و بار‌ها، کشدار و بلند به دستان ارسلان برخورد می‌کرد. آرام دستش را از دهانش برداشت. نگار دوباره شاکی شد و خواست اعتراضی کند و غری بزند که دستش توسط ارسلان کشیده شد و به سوی راهرو رفتند. راهرو خلوت بود و همه سرکلاس‌هایشان بودند. او را به سوی آبدارخانه کشاند؛ فردی به اسم مشدعابد آبدارچی آن‌جا بود. ارسلان خوب می‌دانست که مشدعابد اکنون به اتاق رئیس رفته و خوش‌خدمتی می‌کند. از طرف دیگر آبدارخانه تنها مکانی بود که از نظر دوربین‌های حفاظتی در امان بود. نگار توسط ارسلان کشیده می‌شد و با صدای آرام تکرار می‌کرد:

- کجا میری ارسلان؟!

- بیا کاریت نباشه خوشگل خانوم!

romangram.com | @romangram_com