#در_انتظار_چیست_پارت_153
- بیخیال! راستش خیلی خوشحالم که تونستم عشقت رو لمس کنم ارسلان.
ارسلان نیز خندید و گفت:
- منم خیلی خوشحالم خانمی!
چای را خوردند و لقمهها برای یکدیگر گرفتند. لحظهی جداشدن فرا رسیده بود. مقابل خانه ماشین از حرکت ایستاد، هردویشان از ماشین پیاده شدند و بعد از گذراندن راهپله، مقابل در واحد متوقف شدند. زنگ در به صدا در آمد و مریم که گویی تمام شب بیدار بود، با صورتی برآشفته تندی در را باز کرد. نریمان نیز با حالتی خوابآلود و گیج از تخت برخاست و به سوی در آمد. مریم با دیدن نگار با خشم به سویش یورش برد و با صدای بسیار عصبانی سرش فریاد کشید:
- دخترهی بیشعور... دلم هزارتا راه رفت... اونوقت... اونوقت تو دنبال عشق و حالت بودی؟ نگفتی من از دلشوره میمیرم؟...ها؟ جواب بده...
ارسلان میانشان را گرفته بود و با لحن شتابزدهای پشت هم تکرار میکرد:
- صبرکنید، بذارید من توضیح بدم...ای بابا!
صدای نریمان مریم را از حرکت متوقف کرد و نگاهها را به خودش جلب کرد:
- اینجا چه خبره؟
ارسلان نیمنگاهی به مریم و نیمنگاهی به نریمان انداخت و گفت:
- خب بذارین توضیح بدم... خواهرم مریض بود، من کسی رو ندارم اینجا، یکی باید پیشش میموند؛ برای همین از نگار خانم خواهش کردم این لطف رو در حقم بکنه. همین ببخشید اگه نگرانتون کردیم، تقصیر از بندهست، نگار خانم کاری نکردن.
نگار سرش پایین بود و با همان لحن غمزدهاش حرف ارسلان را ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com