#در_انتظار_چیست_پارت_152
- ولی زیادم درست و حسابی نیستا!
- آره؛ ولی مهم اینکه با کی دارم میخورم.
لبخند به لبهایشان نشست. بخار ملایم و مطبوع چای به طور مارپیچی از لیوانها بیرون میآمد. لقمهای کوچک برای یکدیگر درست کردند و از دستان هم خوردند. آنقدر شیرین و ساده بود که گویی لذیذترین غذای عمرشان را خورده باشند. جرعهای از چای را نوشیدند. به روی هم میخندیدند و چای مینوشیدند؛ آخ که چهقدر آن چای برایشان دلچسب بود!
- نگار، هیچوقت فکرش رو میکردی با من این موقع صبح با این وضع بشینی صبحونه بخوری؟
نگار خندید؛ مثل همیشه جنس خندههایش پژمرده و دروغین نبود:
- معلومه که نه! من اصلا فکرش رو نمیکردم به یه پسر اینقدر نزدیک بشم.
- واقعا چرا؟ مگه ما پسرا چی کارت کردیم؟
لحظهای مکث کرد و بعد پاسخ داد:
- راستش... من قبلا با یکی دوست بودم، خیلی سال پیش وقتی دبیرستان بودم و پدر و مادرم از هم جدا شده بودن....
ارسلان که ناراحتی و بغض ناخودآگاه نگار را دید، میان حرفش دوید:
- عیبی نداره عشقم! نیازی نیست توضیح بدی. میدونم حق داری که اینطور بیاعتماد باشی؛ چون هرکسی که بگه دوستت دارم صرفا درست نمیگه؛ باید حسش رو خودت لمس کنی تا بفهمی راسته یا دروغ.
لبخند پرجانی به لبهای نگار هجوم آورد و دوباره از خیال گذشته به در شد:
romangram.com | @romangram_com