#در_انتظار_چیست_پارت_151
نگار حرفی نمیزد، ارسلان نیز همچنین. مانند سربازی که آخرین شبش را پیش معشوق میگذارند، تنها در آغوش یکدیگر بودند، نه حرفی و نه صدایی. باران قطع شده بود. قطرات ریز آن از ناودانها چکه میکردند. چمن با رنگهای زرد و سبز، نمناک و باطراوت شده بود. خورشیدخانم از پشت کوههای سربه فلک کشیدهی سپیدرنگ، آرامآرام و پاورچین طلوع کرده بود. عابران همراه با لباسهای گرم و کاپشنهای بادگیر؛ در حالی که چتری در دست داشتند و خود را آماده کرده بودند، به سراغ کارشان میرفتند. مردان با کاپشنهای بلند و زنها با چکمههای مشکی کوتاه و بلند.
کف خیابان، همراه با رنگ تازه خیس و جوان شده بود. مردم همگی به شور و شوق افتاده بودند، گویی چند روز دیگر یلدا بود و از هماکنون به فکرش بودند تا شرمندهی خانواده نشوند. عدهای بیخیال و عدهای با اضافهکاری تنها میخواستند دانهای هندوانه بخرند.
برگ درختان بیروح و خواب گرفته بود، درختان خود عریان شده و بیبرگ بودند و برگها به روی زمین شناور. نگار به روی شانهی ارسلان خوابش برده بود و ارسلان سرش را به روی سر نگار گذاشته و چرتش برده بود. آتش به خاکستری سرخرنگ بدل شده بود، دود سیاهی آرام راهش را از میان گردههای ریز خاکستریرنگ و سرخرنگ به هوا پیدا کرده بود. نگار غنج خواب شده بود و خود را جمع کرده بود، گویی سرما را حس نمیکرد؛ اما بدنش ناخودآگاه جمع شده بود.
ساعتی بعد گروهی از پسران قد و نیمقد که بیشترشان سرهای تراشیده و کلاههای پشمی به سر داشتند، همراه با توپ کهنهای وارد شدند. با تعجب به ارسلان و نگار مینگریستند که بالاخره سرو صداها و پچپچهایشان آنان را بیدار کرد. خیلی زود خود را جمع و جور کردند و با صورت خوابگرفته و بدنی خشک از سرما راهی شدند و سوار ماشین شدند.
آنقدر هوا سرد شده بود، که گویی بخار دهانشان همانند دود عظیمی بود که از دهانهی آتشفشان بیرون میآید. انگشتان باریک و ظریف نگار سرد شده بود و گزگز میکرد. احساس کرد تمام استخوانهای بدنش درد میکند و سرما تا اعماق وجودش نفوذ کرده. آتش وسطهای شب خاموش شده بود و آنان در خواب بودند.
ارسلان بخاری ماشین را روشن کرد؛ دقیقهای بعد فضای ماشین با هوای مطبوع و گرمی پر شد. نگار با صورت پفکرده و کاملا بیروحش به سوی ارسلان کرد و با لحن خستهاش گفت:
- دیشب مامان بیستبار تماس گرفته! خیلی نگرانش کردم فکر کنم. میترسم اون نریمان عوضی کاری کرده باشه.
- نگران نباش عزیزم، خودم درستش میکنم. میگم خواهرم مریض بود کسی رو نمیشناختم شب پیشش بمونه واسه همین مزاحم تو شدم، گوشیتم بگو آنتن نداشت.
سرش را تکان داد و دیگر حرفی نزد. ماشین را به حرکت درآورد و در مقابل سوپرمارکتی که تازه باز کرده بود و آب جوشش را به راه انداخته بود متوقف شد. سماورهای بزرگ مقابل سوپرمارکت مشخص بود. دو لیوان یکبارمصرف کرمرنگ برداشت و پرش کرد. همراه با چای مسافرتی، دانهای نیز پنیر گرفت و بعد با نان لواش بستهبندیشدهای به درون ماشین بازگشت. هر دو به صندلی عقب رفته بودند و کنار یکدیگر نشسته بودند.
ارسلان خندهای کرد و با همان صورت پفکرده و صدای گرفته گفت:
- چه حالی میده! خیلی وقت بود دوست داشتم یه صبحونهی درست حسابی بخورم.
چای کیسهای را همزمان در آب جوش فرو بردند، با چندبار تکاندادن رنگ آبجوش تغییر کرد و به سرخی و کمکم به قهوهای بدل شد. نگار نیز با همان وضع گفت:
romangram.com | @romangram_com