#در_انتظار_چیست_پارت_150


- ببخشید نگار! نمی‌... نمی‌خواستم این‌طور بشه، نمی‌خواستم... ناراحتت کنم... اما واقعا دست خودم نبود... دست دلم بود.... ببخشید.

آرام سرش را بالا آورد؛ اما تاب دیدن چشم‌های نگار را نداشت. نگار نیز با صورتی متفکر و قلبی که دوباره به تب و تاپ افتاده بود به ارسلان می‌نگریست. در ذهنش پالایش می‌کرد که چه کاری درست است.

- می‌بخشی نگار؟

ناگهان اختیار از کف داد و به سوی ارسلان خیز برداشت و میان بارش باران و قطراتی که از سقف آسمان کنده می‌شدند، در آغوش ارسلان فرو رفت و به سختی فشردش. ارسلان با چشمان گشاد و صورتی پر از ناباوری دستانش را به دور کمرش پیچید و با تمام وجود او را به خود فشرد. ضربان قلبشان لباس‌های یکدیگر را به لرزه می‌افکند. با تمام وجود نفس عمیق کشید. تمام بوی نگار را که در عطر دل‌انگیز باران آمیخته شده بود، در مشامش پر شد. ناخودآگاه صدای پرشور و حرارت نگار او را از خود بی‌خود کرد که چنین کودکانه و با شوق صدایش می‌آمد:

- وای ارسلا... ن! عاشقتم عاشقتم عاشقتم....

ارسلان با خوشحالی خندید. صدای خنده‌هایشان در صدای باران و ناودان‌ها پیچید. وانگهی نگار از زمین کنده شد و در آغوش ارسلان در هوا چرخید. تاکنون این احساس را تجربه نکرده بود، تاکنون مانند دختران دیگر از روی خوشحالی جیغ نکشیده بود؛ اما این‌بار کشید؛ جیغی از روی خوشحالی و شادی کشید و بعد از نشستن پایش به روی زمین با هیجان گفت:

- وا... ی! ارسلان من می‌ترسم...

ارسلان میان خنده تا آمد حرفی بزند، نگار انگشتش را به روی لب‌هایش گذاشت و فرمان سکوت داد:

- ببین ارسلان! من... خودمم موندم، چرا وقتی بهم دست می‌زنی چندشم نمیشه! یعنی چرا واکنش نشون نمیدم و عصبی نمیشم، چرا دیدم نسبت به تو دیگه مثل بقیه مردا نیست. اینا همه دست به دست هم داد تا بفهمم منم دوستت دارم. لطفا ارسلان، لطفا هیچ‌وقت به اعتمادم خــ ـیانـت نکن، نذار ایمانی که عشق بهم داده خــ ـیانـت یا هر دروغ دیگه‌ای بگیره و من رو به جهنم بی‌اعتمادی و عذاب تنهایی برگردونه.

ارسلان تنها نگریست. خود نیز می‌دانست که دارد به این دختر جفا می‌کند؛ اما قدرت عشق به او این اجازه را نمی‌داد که از او بگذرد؛ گویی در میان سیل عظیم و زلزله‌ی مخربی گیر کرده باشد، هرطرف برود نابودی بود. تنها سرش را تکان داد و لبخند محوی زد. اکنون می‌فهمید که نباید امید نگار را نا‌امید کند.

دوباره به آغوش ارسلان پناه برد؛ همچون مأمن امنی بود که هیچ‌گاه به خوبی تجربه‌اش نکرده بود. دلش می‌لرزید و دستش نیز همچنین.

به کنار آتش رفتند. کنار شعله‌های سربه فلک کشیده نشستند و به آن نگریستند. چوب‌ها می‌سوختند و به خاکستر بدل می‌شدند؛ چوب‌های تازه و جوانی که در آتشی گرفتار شدند و سوختند. مفهوم انسانیت را گاهی باید از چوب‌ها آموخت؛ انسان همانند نهالی است که اگر خوب تربیت شود، در آینده میوه می‌دهد و سایه می‌گستراند؛ اما اگر بد تربیت شود به چوب قنداقه‌های تفنگ بدل می‌شود و اکنون تنها وقتی بود که این دونفر ذهنشان درگیر این بی‌عدالتی‌ها و انسانیت‌ها نبود و تنها عشق را پرورش می‌داد. عشقی که خود مذهبی از دین انسانیت بود.

romangram.com | @romangram_com