#در_انتظار_چیست_پارت_149


ارسلان از جای برخاست، قطرات ریز باران از مو‌هایش چکه می‌کرد. با نگاه جدی او را نظاره کرد و کنارش نشست. سکوت تنها صدایی بود که قابل شنیدن بود. فاصله‌ای بینشان نبود و تنها نور آتش هاله‌ای از صورتشان را روشن می‌ساخت. نگار آرام سرش را به سوی او گرفت.

نگاهش لطافت خاصی داشت، لبخندی به لب نشاند. نگاه‌های تب‌دار در هم فرو رفته بودند و از هم برداشته نمی‌شدند. ارسلان آرام دستش را در دست نگار قرار داد و با لحن زمزمه‌واری گفت:

- دوستت دارم...

ناخودآگاه به یکدیگر نزدیک شدند؛ مانند دو قطب مخالف آهن‌ربا به سوی یکدیگر کشیده شدند و در ثانیه‌ای فاصله میانشان برداشته شد و به هم پیوستند. شعله‌های قرمزرنگ آتش با هاله‌ای از نور صورتشان را روشن می‌نمود. بـ ـوسه به آرزویش رسید و نگار و ارسلان در لحظه‌ای کوتاه، اما دلنشین در یکدیگر حل شدند.

آن‌قدر شیرین و خواستنی بود که از آن لحظه سیر نمی‌شدند. هریک در دل می‌گفت:« کاش این لحظه بار‌ها و بار‌ها تکرار می‌شد!» ضربان نامنظم قلبشان، تب داغی را به جسمشان عطا کرده بود. نگاه عطش‌وارشان در هم گره خورد، لبخند دلنشین و رضایتمندی به لب داشتند. سر‌هایشان در فاصله‌ی نزدیکی از یکدیگر قرار داشت. دست‌های ظریف نگار به روی گردن ارسلان قرار گرفت و ارسلان آن دست نگار را فشرد و دوباره در معجون عشق آمیخته شدند.

نفس‌نفس می‌زدند؛ نفس‌های کشدار و بلند، نفس‌های به زحمت افتاده! نگار گویی عقلش را از دست داده بود، به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد. آن لحظه بدون آنکه خود بخواهد ارسلان را بوسید؛ بدون آنکه گذشته‌اش را به یاد آورد و یا جایگاه خودش را به عنوان کسی که برگزیده است به یاد آورد. تنها می‌خواست عطش رودخانه‌ی عشقش را خاموش کند، تنها می‌خواست برای لحظه‌ای هم که شده طعم عشق را بچشد؛ حال چه گـ ـناه و چه غیر گـ ـناه!

گویی در دین عشق، گناهی جز خــ ـیانـت نبود. وقتی از یکدیگر جدا شدند، نگار گویی به خود آمده باشد، با شوک از جای برخاست، دستی به لب‌هایش کشید. تمام بهت دنیا در دو چشمش خلاصه می‌شد و دهان و لب‌هایش کمی باز بود. ارسلان نیز گویی به خود آمده بود، تا آمد بگوید معذرت می‌خواهم، نگار پا تند کرد و از آن‌جا فاصله گرفت و فریادکشان گفت:

- با... ید تنها با... شم!

ارسلان سرجایش نشست، سر در دست‌هایش گرفت و غم‌زده چشم‌هایش را بست. باران همراه با باد تندی می‌بارید. گویی باد و باران و باده‌ی یار، همه برای امشب آماده بودند. نگار تند می‌دوید. تازه داشت یادش می‌آمد؛ تازه فهمیده بود که نباید این کار را می‌کرد، تازه یادش آمده بود که او دلش را قفل کرده بود، قرار بود به کسی ندهدش؛ اما امشب این کار را کرد.

دل پاک و معصومش را به ارسلان داده بود؛ کسی که زیاد نیست که می‌شناسدش؛ اما برایش از هر آشنایی آشنا‌تر بود. میان زمین ورزشی از حرکت متوقف شد. نفس‌نفس می‌زد و باران صورتش را می‌شست. قطرات باران همانند سنگ‌هایی درشت شده بودند. زمستان پشت در ایستاده بود و منتظر رفتن پاییز بود. نگار ناخودآگاه اشک می‌ریخت. دلش احساس داشت و عقلش دستوری. نمی‌دانست باید به کدام سمت برود. اشک ریخت، ناله زد، فریاد کشید و نام خدا را به زبان آورد. فریاد کشید و از خدا بابت این تاخیر گله کرد که چرا ارسلان را زود‌تر میان راهش قرار نداد، چرا اکنون؟ کمی بعد آرام‌تر شد، دیگر از پشیمانی یا شرمندگی خبری نبود. به جمله‌ی «در دین عشق تنها گـ ـناه خــ ـیانـت است» رسیده بود. اکنون فکر می‌کرد هرچه که باید عاشق است، فکر کرد نباید خود را ببازد. ارسلان به او اعتراف کرده بود؛ اما نگار همچنان به روی باورهای غلط قدیمش پافشاری می‌کرد. اعتمادکردن برایش بسیار دشوار بود؛ اما انگار ارسلان از این موضوع مبرّا بود. با قدم‌های آهسته به سوی آتش رفت. ارسلان با چوب نازک زغالی‌رنگی در حال مرتب‌کردن آتش بود. صورتی جدی‌ به خود گرفته بود و سخت در خیال سیر می‌کرد. او نیز فراموش کرده بود که هدفش چیست، فراموش کرده بود که نباید عشق را وارد قلبش می‌کرد؛

اما وقتی به خود آمد که گفت «ای دل غافل!» و عصاره‌ی عشق تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود.

با صدای قدم‌های نگار در ضربات باران و صدای «شُرشُر» آن، سرش را به آن سمت گرفت. تکه چوب از دستش افتاد و با‌‌ همان صورت شرمنده از جای برخاست. با خجالت سرش را پایین انداخت و همان‌طور که به گردنش دست می‌کشید با لحن شرم‌زده و ناراحتی گفت:

romangram.com | @romangram_com