#در_انتظار_چیست_پارت_148
- هیچی بابا! اینجا که چیزی نبود، مجبور شدم برم از تو صندوق عقب ماشینم بیارم.
چوبها را در جای نسبتا خشکی گذاشت و دوباره چندتکه دیگر چوب آورد. ابتدا چوبهای نازک و نرم را روی هم چیند و زیرش پلاستیکی نهاد. باد میوزید و کمی کارش را دشوار میساخت؛ اما بالاخره توانست سر چوب کبریت را آتش بزند و زیر با هزار احتیاط و محافظت با دستانش آن را به پلاستیک برساند. چوبها را به نسبت اندازهشان آرام روی شعلههای کوچک آتش نهاد و از نگار خواست که دور آتش را بگیرد تا باد قوی آن را خراب نکند؛ اما گوشهای را برای ذرهای باد باز گذاشت.
شعلهی کوچک کمکم در حال جانگرفتن بود. دانهای از چوبهای بزرگ را با دست شکاند و به طور ضربدری روی آتش نهاد. هردقیقه چوبی میگذاشت و نگار نیز با علاقه به او کمک میکرد. دقیقهای بعد شعلهی آتش بزرگتر شده بود و چوبهای خشک در حال سیاهشدن بودند.
نگار لبخند محوی به چهره داشت که نور نارنجیرنگ آتش آن را نورانی میکرد. ارسلان به روی زانوی چپش مقابل آتش نشسته بود و دستش را به روی زانویش نهاده بود. غرق تماشای آتش بود؛ شعلههای رمندهی آن به سیاهی شب میپیوست و دود غلیظ و خاکستریرنگش آن را آلوده میکرد. نگار نگاه آرامشیافتهاش را از شعلههای آتش گرفت و به ارسلان دوخت که غرق آن بود؛ غرق آتشی که میسوزاند و خود نیز میسوزید.
مدتی نگذشت که ارسلان همانطور که به آتش مینگریست و باد موهایش را در هوا میرقصاند، با لحن گرفته و مبهوتشدهاش به سخن آمد:
- ما خانوادهی خوشبختی بودیم، پدرم سردبیر روزنامه بود. مادرم حقوق میخوند و تازه وکیل شده بود. روزهای تعطیل میرفتیم به روستامون. من یه مادربزرگ پیر داشتم که هر شب آتیش میکرد و من رو روی زانو مینشوند، با دستای زمختش صورتم رو نوازش میکرد و در گوشم قصه میخوند. یه روز بهش گفتم مادربزرگ، این داستانهایی رو که میگی حقیقت دارن؟ خیلی بچه بودم، همیشه فکر میکردم یه روز همهی این قصهها حقیقی میشن. مادربزرگم مثل همیشه روی صورتم رو بوسید و گفت:« ننه ته دور بَگِردِم!» یعنی دورت بگردم؛ همیشه این جمله رو به زبون محلی میگفت، بعدش سعی میکرد با همون صدای مهربون و لهجهدارش برام توضیح بده که اینا همهش قصهان و حقیقت ندارن. سالها گذشت، بزرگ شدم و شدم اینی که میبینی؛ دیگه فرصت نشد روی پاهاش بشینم و به قصههاش گوش بدم، نشد برم ببوسمش و بهش بگم که چهقدر دوستش دارم، نشد دوباره با مهربونی جواب سؤالاش رو بدم.
تا وقتی که یه شب خبر آوردن قلبش گرفته و رفته. بغضم وقتی شکست که تکتک کلمات و قصههاش رو به خاطر آوردم. تموم اون روزها رو تکتک به خاطر آوردم و با خودم گفتم یعنی آدم اینقدر بیمعرفت! اینقدر نامرد! خاک که احساس سرش نمیشد؛ هرچی ضجه زدم و گفتم دوستت دارم، هیچ صدایی نشنیدم.
نگار چشمان اشکآلودش را از آتش گرفت و به صورت غمزدهی ارسلان دوخت. با ناله صدایش را بیرون فرستاد:
- متاسفم! خدا بیامرزدش.
اشک در چشمان ارسلان کمانه کرده بود، سرش را تکان داد و با همان بغض سنگین در گلویش گفت:
- دیگه نمیذارم دیر بشه نگار، من... خیلی دوستت دارم.
نگار گویی ماتش برده بود؛ تنها خیره نگاهش میکرد و داشت با خودش کلنجار میرفت. آخرینباری که کسی این جمله را به او گفته بود، سالهای پیش بود. حمید و دوستت دارمهای دروغینش؛ و اکنون نگار دوباره دارد این جمله را میشنود؛ اما برایش متفاوت بود؛ گویی در اعماق وجودش رسوخ کرده بود و او را به حالی دیگر دچار ساخته بود. ذهنش پالایشی از حقیقت میخواست.
romangram.com | @romangram_com