#در_انتظار_چیست_پارت_147
- نا دیگه! مثل اینکه مِره دست کم بَییتی هَ؛ وچه شِمال هستمه ناسلامتی!
نگار با همان لرزش و سرمای نفوذپذیرفتهی بدنش خندهی بلندی کرد و گفت:
- وای من عاشق لهجهی شمالیام، حالا میشه بگی دقیقا چی گفتی؟ یه چیزایی فهمیدما؛ ولی نه واضح.
ارسلان نیز خندید و گفت:
- آره، گفتم نه دیگه، مثل اینکه من رو دست کم گرفتی، من بچه شمالم ناسلامتی ها.
نگار دوباره خندید و گفت:
- خیلی خب! بچهی شمال... حالا میخوای چی کار کنی؟
دستی به چانهاش کشید و گفت:
- ببین اون گوشه سایهبون داره، اول بریم اونجا، بعد من ببینم اینجا چوبی چیزی هست بیارم یا نه.
بلند شدند و به آنجا رفتند، نگار روی پلکان تماشاچیان نشست، نیمیاش زیر سایهبان بود و نیمش زیر باران. ارسلان به گشتن پرداخت و چند تکه چوب نازک و دانهای چوب کلفت پیدا کرد. نگار با تعجب گفت:
- از کجا پیداشون کردی؟
ارسلان خندهای کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com