#در_انتظار_چیست_پارت_146
- خب چه ربطی داره؟ فکر میکنی چی از یه پسر کم داری که این حرف رو میزنی؟
کمی فکر کرد؛ به راستی چیزی از یک پسر کم نداشت. این باور غلطی بود که بعضی از کارها مختص جنس خاصی است؛ مثلا رانندگی مختص مردان است و اگر زنی سوار ماشینی باشد حتما باید به او تکهای بیندازیم! یا خیلی کارهای دیگر که جنسیت برایش قائل میشویم؛ درحالی که این اشتباه است.
نگار که داشت این باور غلط را از خود دور میکرد، تصمیم گرفت که به خودش ثابت کند که او نیز میتواند همانند یک پسر از یک در ساده بالا برود. برای همین با شجاعت پیشقدم شد، نگاه خیس و بارانخوردهاش را به جاهای پا انداخت و به کمک ارسلان خود را بالا کشید و بعد با یه جهش به آنسوی در پرید.
- حا... لت خوبه؟
میان نفسهای پی در پی و قلب پرتپشش پاسخ داد:
- آره خیالت راحت، واو! چه خوب بود.
ارسلان خندهای کرد و خود نیز به آن سوی پرید. ورزشگاه چمن تاریک و سوت و کور بود و تنها صدای ضربههای باران میآمد. نور گوشی موبایل خود را روشن کردند، پرتوهای باریک نور به روی چمن سبز لجنی افتاد و جلوی پایشان را روشن کرد. فضا وهمآلود بود؛ اما نگار در کنار ارسلان احساس امنیت میکرد. حسی که شاید تاکنون تجربه نکرده بود و این موضوع برایش خیلی مبهم و تعجبآور بود. او حتی از مردان بدش میآمد، با کوچکترین حرکتشان واکنش میداد و هیچوقت به مردی اینقدر اعتماد نمیکرد؛ اما امروز تمام این احساسات از او دور شده بودند. خود نیز گیج بود؛ باورش نمیشد که این خودش هست که دارد با یک پسر آن همه تقریبا غریبه در همچین مکان خلوت و وهمآلودی قدم میزند. باورش نمیشد که چرا به او دست زده و از این برخورد خوشایند شده، باورش نمیشد که موقع گرفتن دستهایش به چندش و حالت تهوع نمیافتاد. شاید دلیلش عشق نا به هنگامی بود که دچارش شده؛ اما خود نیز میدانست که هنوز ته دلش میترسد؛ از اعتمادکردن و دلسپردن میترسد.
برای همین گاهی ناخودآگاه و بدون هیچ دلیلی مقاوت نشان میداد یا به خود نهیب میزد؛ اما ندای قویتر و لطیفتری او را به عشق وا میداشت و تمام آن احساسات ناامن و بیاعتماد را پس میزد. اطراف زمین چمن پلکانهای بزرگ و طبقهطبقهای وجود داشت که زمین را احاطه میکرد، به اصطلاح جایگاه تماشاچیان بود. به آن سو رفتند. نگار میلرزید و کنترلی روی لرزشش نداشت. آستین مانتواش را در بین انگشتانش گرفته و بدن خود را منقبض ساخته بود.
ارسلان که لرزش بیامان نگار را دید، با دست باران روی صورتش را پس زد و گفت:
- نگران نباش، الآن آتیش درست میکنم گرم شی.
- آتیش؟! تو این بارون چهطوری میخوای آتیش روشن کنی؟ اصلا مگه اینجا چوبی هست؟
ارسلان بادی به دماغش انداخت و با لهجهی شمالی گفت:
romangram.com | @romangram_com