#در_انتظار_چیست_پارت_144


کمی مکث کرد و با لحن شیطنت‌باری گفت:

- با کمی دیوونه‌بازی چه‌طوری؟

نگار کم‌کم لبخند عمیقی به لب‌هایش هجوم آورد و گفت:

- امروز که کلی دیوونه‌بازی کردیم واقعا چسبید، تا حالا همچین تجربه‌ای نداشتم؛ اما می‌ترسم نرم خونه همه نگران شن.

- ببین نگار، امشب همه‌چیز رو گوشه‌ی ذهنت نگه دار و بهشون بگو امشبه رو نه. بذارید واسه خودم باشم. بذار نگران شن، بذار فردا دعوات کنن حتی! تو بهشون اهمیت نده، امشب رو واسه خودت باش.

نگار سرش را تکان داد و با لبخند پذیرفت. باران تند کرده بود؛ آن‌قدر ضربه‌های باران بی‌رحمانه شده بود که گویی در حال شکنجه‌ی زمین است. ارسلان ماشین را روشن نمود و با سرعت به راه افتاد. نگار بعد از مدتی گفت:

- خب حالا قراره کجا بریم؟

- تو دوست داری کجا بریم؟

کمی فکر کرد؛ اما چیزی به ذهنش نرسید. تنها حواسش پرت باران بود. تنها حواسش پرت این بود که با ارسلان زیر باران است، هرچند که سقفی بالای سرشان بود. ارسلان به کوچه‌ای پیچید. ساختمان‌ها و آپارتمان‌های بلند و کوتاه کنار هم ردیف شده بودند، کف خیابان غرق باران بود و رودی از دلتنگی را به روی خود جریان می‌داد.

انتهای کوچه ماشین از حرکت ایستاد، شیشه‌ی ماشین از بـ ـوسه‌های قطرات باران پر شده بود. آن‌قدر ریز و کوچک بودند که گاهی دل‌ها برایشان می‌سوخت. همانند یک پنجره‌ی باران‌خورده‌ی خسته که دانه‌های ریز باران برای لحظه‌ای هم‌آغوشی خود را به آن رسانده باشند.

- این‌جا کجاست؟

ارسلان با دست به روبرو اشاره کرد. برف‌پاک‌کن ماشین با حرکت منظم در رفت و آمد بود و قطرات را پس می‌زد. صدای «جیریک‌جیریک» برف‌پاک‌کن در اتاقک ماشین پخش می‌شد. نگار با نگاه دقیق و پلک‌های باریک‌شده به بیرون خیره شد، میان باران و قطرات تند آن به سردر آن‌جا نگاه کرد؛ گویی ورزشگاهی برای فوتبال بود. یک زمین کوچک چمن برای بازی فوتبال، یک فضا برای بازی. نگار با تعجب به ارسلان چشم دوخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com