#در_انتظار_چیست_پارت_143


- اوهوم! واقعا شب خوبی بود، راستش بهترین شب عمرم بود؛ ازت ممنونم ارسلان، تو تموم خاطره‌ی بد دیروز رو از یادم بردی.

صدای آرام و زمزمه‌مانند ارسلان گوش‌های نگار را نوازش داد:

- نگار؟

ناخودآگاه چشمانش بسته شد:

- جانم؟

دیگر لال شد! گویی نگار با یک کلمه تمام هوشش را برده بود. به زحمت زبان در دهان چرخاند و با حالت مسخ‌شده‌ای گفت:

- امشب نرو خونه، بذار دیوونه‌بازیمون رو تکمیل کنیم.

نگار با شوک به او نگریست. ارسلان تند سرش را تکان داد و برای آنکه سوءتفاهمی پیش نیاید گفت:

- نه! منظورم اینکه بیا امشب هیچ‌کدوممون خونه نریم، بیا شب‌زنده‌داری کنیم.

نگار با کمی گیجی و تعجب نگاهش کرد و گفت:

- منظورت چیه؟

- اوم! یعنی بیا امشب تا صبح بیدار بمونیم و از شب لذت ببریم.

romangram.com | @romangram_com