#در_انتظار_چیست_پارت_142
- وای... وای... آره! میبینی نگار؟ انگار فکرامون هم شبیه همه.
- نگار!
دوباره به خندهی بلند دچار شدند. کم کم خندههایشان را جمع کردند؛ اما هنوز هم آثار خنده و صورت سرخشدهشان بیانگر آن بود:
- ولی ارسلان، این پلیور مردونهست.
- مردونه و زنونه نداره که «عزیزم»!
آنقدر «عزیزم» برای نگار غیرمنتظره بود که با چشمهای گشاد و صورت پرنور شده به ارسلان خیره شد. آب دهانش را به زحمت قورت داد و با تتهپته گفت:
- آ.. آره... راست میگی.
به داخل مغازه رفتند، پلیور قرمزرنگ کمی برای نگار گشاد بود؛ اما آنقدر به او میآمد که ارسلان به زحمت از او چشم برمیداشت. بعد از خرید آن و کمی دیگر در آنجا گشت زدند و به داخل ماشین بازگشتند. هوا سوز عجیبی میداد؛ سرمای هوا کاملا با گرمای وجودشان مغایرت داشت. آنقدر این تضاد عمیق بود که گویی جهنم را با بهشت مقایسه میکنیم.
سرما، دم و بازدم غمانگیز خود را در فضا پخش میکرد. باد میوزید و برگهای خشک را در دریای یخزدهی پاییزی میرقصاند، آسمان با ستارههای بزرگ و درخشان خویش شب را نقش میکشید و نگار و ارسلان تنها به رخ یکدیگر مینگریستند. خشخش برگها به زیر قدمها، عمق فاجعهی لهشدن را به اثبات میرساند. مردمان، سر درگریبان شده تند و خیزان قدم برمیداشتند و از کنار ماشین میگذشتند.
با آنکه شیشهی بخارزدهی ماشین بالا بود؛ اما تنها نفسهای آهمانندشان در فضا نقاشی میکرد و نگاههایشان یکدیگر را گرم. باران هنگامه کرده بود و در حال اوجگرفتن بود، ضربآهنگ منظم دانههای باران به روی شیشهی ماشین در فضا پخش میشد. ارسلان با صدا و نگاه مبهوت گفت:
- کاش... امشب تموم نمیشد!
نگار تنها با افسوس سر تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com