#در_انتظار_چیست_پارت_141


ارسلان دهان باز کرد تا حرفی بزند که نگار دوباره پیش‌دستی کرد:

- آ؛ یعنی مگه اتفاق بدی افتاده؟

لبخندش عمیق‌تر شد و دستان ارسلان را نوازش کرد. آن‌قدر نرم نوازش کرد که ارسلان مسخ‌شده چشم‌هایش را بست؛ گویی به عالم مستی پناه برده باشد هوش از سرش پرید. نگار لبخند دل‌گرم‌کننده‌ی بزرگ‌تری زد و با لحن مهربان و پر از آرامشش گفت:

- خب! حالا نوبت توئه آقا.

ارسلان چشمانش را باز کرد؛ نور عجیبی از چشم‌هایشان پراکنده می‌شد. بازتاب این نور آنان را گرم می‌کرد؛ آن‌قدر گرم که گویی همسایه‌ی خورشید شده‌اند. ارسلان با لحن ملایم خود چشمی گفت و به بازی مشغول شد. ضربه‌اش همانند ضربه‌ی نگار نیمی از اهداف را ریخت. با خنده و خوشحالی مشغول بازی بودند. آن‌قدر با محبت و عشق می‌خندیدند و سربه سر یکدیگر می‌گذاشتند که گویی هزارسال است که یکدیگر را می‌شناسند.

بعد از اتمام بازی، امتیاز ارسلان بیشتر از نگار گشت و قرار شد که نگار برای ارسلان چیزی بخرد. به پاساژ بزرگی رفتند. همه نوع لباس و کیف و کفش و عطر‌های گران‌قیمت در آن‌جا وجود داشت؛ پاساژی بزرگ که چهارطبقه بود و هر طبقه‌اش معمولا برای فروش جنس خاصی تعلق داشت. نگار تاکنون برای خرید آن‌قدر ذوق نداشت. معمولا حوصله‌ی خرید و جاهای شلوغ را نداشت؛ اما در کنار ارسلان تمام این خلق و خو را به دست باد سپرده بود. کنار ارسلان آدمی دیگر می‌شد و این موضوع را خود نیز تازه کشف کرده بود. دیگر از گذشته خبری نبود، دیگر از گریه و اشک‌های پنهانی خبری نبود. به جایش لبخندی عمیق و از ته دل جایگزینش شده بود. با خوشحالی به ویترین‌ها می‌نگریستند. ارسلان نیز در فکر آن بود که برای نگار چیزی بخرد؛ دوست داشت برای او با سلیقه‌ی خودش چیزی تهیه کند.

پشت ویترینی ایستاده بودند که ناگهان هر دو به پلیور بلند و قرمزرنگی اشاره کردند و گفتند:

- این برای تو.

آن‌قدر همزمان و ناگهانی این کار را کردند که لحظه‌ای شوک‌زده به یکدیگر نگریستند! کم‌کم به خنده افتادند و خنده‌هایشان به قهقه تبدیل شد. آن‌قدر خندیدند که اشک از چشم‌هایشان جاری شد. مردم با تعجب و چشم‌های گشاد به آنان می‌نگریستند، در دل می‌گفتند که آنان احمقند! و باور داشتند که تنها یک احمق می‌تواند این چنین با یک چیز کوچک بخندد و قهقهه بزند و حقیقت هم شاید همین بود، برای شادبودن گاهی باید خود را به احمق‌بودن زد.

نگار اشک‌های شوقش را میان خنده پس زد و گفت:

- و...‌ای! فکرشم نمی‌کردم این‌قدر فکرامون شبیه باشه.

ارسلان نیز به ویترین تکیه زده بود و خم‌شده می‌خندید:

romangram.com | @romangram_com