#در_انتظار_چیست_پارت_140


از رفتار خودش خنده‌اش گرفته بود، نفس عمیقی کشید و دوباره با آب سرد صورتش را نوازش داد. نگاهی به آینه انداخت. سِرّ درونش آشکار شده بود؛ عشق! شیرین‌ترین تجربه‌ی زندگی‌اش که میان تمام تلخی‌ها او را از آن نگار افسرده و گوشه‌نشین، به یک آدم شاد و خنده‌رو بدل کرده بود. خود نیز باورش نمی‌شد که عشق همچین معجز بزرگی باشد. عشقی که در این روزگار جرم محسوب می‌شد، انسان‌ها را به حکم دین و مذهب از یکدیگر دور می‌کردند و فکر می‌کردند، دین با عشق مخالف است و این باور غلط را آن‌قدر گفتند و تبلیغ کردند که در بین مردم جا افتاد؛ عشقی که مانند پرستش و عبادت‌کردن مقدس و مفید بود.

روح در جسم به هیاهو می‌افتاد و قلب در حفره‌ی سینه می‌لرزید! و چه تعبیر شیرینی. عشق یک راز سرسختانه بین مردم بود؛ عشقی که رو به سیاهی می‌رفت و کم‌رنگ می‌شد، عشقی که خود فلسفه‌ی خوب‌بودن و خوب‌ماندن بود. عشقی که زندگی را در یک عذاب شیرین فرو می‌برد؛ عذابی که همچون زهر خوش‌طعمی تو را به جای کشتن قوی‌تر می‌کرد.

دیگر حرکاتش دست خودش نبود. با خود می‌گفت:« عمری بود از این حس خوشایند دور بودم. عمری بود که می‌سوختم و خاکستر می‌شدم و دوباره از دل خاکستر به بیرون می‌آمدم. بگذار امشب از شعله‌های سوزنده‌ی عشق خاکستر شوم، بگذار در دل این شعله‌های سر به فلک کشیده، طعم خوش و به یادماندنی عشق، در اعماق وجودم لانه کند. بگذار با دستانم لمسش کنم!

بگذار این عشق مرا بکشد! از عشق بمیرم بهتر است تا از زخم‌های ژرف‌انگیز گذشته بمیرم. این عشق را با گوشت و خونم حس می‌کنم، وای! کاش ارسلان نیز همچین حسی داشته باشد؛ یعنی او نیز همین حس را دارد؟ چشم‌هایش؛ چشم‌هایش که چنین می‌گفت. امیدوارم که ارسلان را بتوانم دوباره ببوسم، باید به خود جرأت بدهم؛ عشق، یعنی نترسیدن!»

آری، نگار خسته بود؛ از این روزهایی که به کندی می‌گذشت، از تلخی‌ها و زخم‌های زندگی‌اش. او تاکنون به این صورت خوشنود نگشته بود، تاکنون هیچ‌گاه این‌قدر خوشحال نبود. حسی تازه و با طراوت را تجربه می‌کرد. گُلی که عطری دلربا داشت، عطری که از فاصله‌ی دور نیز در قلبش جریان می‌یافت.

گویی نفس‌های ارسلان هنوز هم روی گردنش جا خوش کرده بود؛ چراکه موقع بوسیدنش لحظه‌ای حس کرد نفس‌های ارسلان پوست سفید و نازک گردنش را به آتش کشیده. آرام لب گزید و دستش را به رویش گذاشت. نفسش را فوت کرد و با قدم‌های مصمم‌تر و لبخند پر از نازی به سوی ارسلان باز گشت.

ارسلان سرش را میان دستانش گرفته روی صندلی خم شده بود. او نیز در این مدت به لطافت و حس خوشایند عشق فکر می‌کرد. با تمام وجود عشق نگار را حس می‌کرد، با تمام توانش این را می‌فهمید که نگار را دوست دارد، نگار را خیلی دوست دارد؛ او نگار را آن‌قدر دوست دارد که فکر می‌کند دیوانه شده! دیگر آن لحظه نه مادرش، نه برادرش اردلان و سرنوشتش، نه آن دختر ازخودراضی و لوس، شینا! هیچ‌کدام برایش اهمیتی نداشت.

با شنیدن صدای قدم‌های نگار سر برداشت و نگاه سوزانش را به لبخند پر از کرشمه‌ی او دوخت. بالای سرش از حرکت ایستاد. ارسلان نیز برخاست و چشم در چشم او شد. صورتش بسیار جدی و درهم رفته بود. فکر می‌کرد که کار نادرستی کرده که دستان او را گرفته و نگار را تحریک به این کار کرده؛ اما با دیدن لبخند نگار کمی دلش قرص شد که او از روی رضایت و عشق این عمل را انجام داده است.

آب دهانش را قورت داد و با کلام بریده و اضطراب‌زده‌اش گفت:

- نگار... واقعا... ببخشید... نمی‌خواستم که...

نگار دستش را در دست ارسلان نهاد و گفت:

- مگه اتفاقی افتاده؟

romangram.com | @romangram_com