#در_انتظار_چیست_پارت_139
نگار کمی خود را جمع و جور کرد و با صدای مضطربش گفت:
- راستش... نمیدونم چرا؛ ولی... دستام میلرزه.
ارسلان با صورت جدی قدمی به جلو برداشت و دستان نگار را سفت در دست خود گرفت. انگشت شستش به آرامی روی پوست ظریف دستان نگار به حرکت در میآمد؛ همچون ابری که خورشید را نوازش میکند. با صدایی که سعی در نلرزیدنش داشت گفت:
- منم... نمیدونم چرا... کل بدنم داره میلرزه نگار.
سکوت بود که بین آنان حکم میکرد؛ سکوتی از جنس لطافت و التهاب؛ سکوتی که باعث شد نگاههای تبدارشان درهم گره بخورد؛ گرهای کور و ناگسستنی. نگاهشان به سان موجهای لطیف دریا، آرام در گذر بود و خود را به ساحل گرم و شنهای نرم آن میزد. پای راست نگار قدمی به جلو نهاد و فاصله پرتر شد.
دیگران سرشان به کار خود مشغول بود و هیچکس نگاهش به آن سو نبود. سر ارسلان پایین بود و سر نگار به بالا؛ چشمهایشان بدون پلک به یکدیگر تابیده میشد. پنجههای پای نگار در جای خود سفت شد و پاشنهی پاهایش از جا کنده شد. نگاهها همچون خورشیدی سوزنده در حال آبکردن تکه یخهای یکدیگر بودند که بسته شدند، گرما به اوج خود رسید و لبهای عطشزدهی نگار نرم و پر از لطافت به گونهی ارسلان نشست.
شیرینی عجیبی در عمق وجودشان نفوذ کرد، تا اعماق قلب و احساسشان لرزید و شهد عسل در رگهایشان به جریان افتاد. لحظهای کوتاه، اما تمام آن لحظه از عسل برایشان شیرینتر بود. طولی نکشید که از یکدیگر جدا شدند؛ آنقدر سخت که گویی ماهی را از دریا جدا کردهاند.
نگار با صورتی ملتهب و نگاهی سرگردان، شرمزده و پر از خجالت، از ارسلان فاصله گرفت و همانطور که از او دور میشد خیلی آرام و لرزان گفت:
- میرم دستشویی.
نفسهایشان به شماره افتاده بود. ارسلان میان ضربان تند قلبش، نفس حبسشدهاش را به بیرون فوت کرد و با کلافگی به پشت گردنش دست کشید. تمام اندام بدنش به حالت خلسه و آرامش رفته بود. احساس میکرد که شیرینترین و پراسترسترین لحظهی عمرش را گذرانده. با حالتی کلافه و آرامشزده به روی صندلی سرمهایرنگ نشست و به فکر فرو رفت.
نگار نیز به دستشویی پناه برده بود، آب سرد را باز کرده بود و صورت ملتهبش را با آن میشست؛ اما هیچ از التهاب بدنش کم نمیشد. تاکنون همچین حسی را تجربه نکرده بود، کاملا گیج شده بود. بارها با خود میگفت: «احمق! احمق! چرا این کار را کردی؟ چرا او را بوسیدی؟ وای و...ای! خدا مرا بکشد! دارم دیوانه میشوم، چرا این کار را کردی دختر؟»
هیچ نمیدانست، فقط آن لحظه نیرویی غیرقابل کنترل لبهای ملتهب و سوزانش را به گونهی ارسلان رسانده بود؛ نیرویی که به قول ارسلان از جاذبه نیز قویتر بود. لحظهای آرامش و شیرینی آن لحظه را به یاد آورد؛ دوباره وجودش از آن لحظهی هولبرانگیز پر شد. دستانش را مشت کرد و با حرص زیرلب گفت: «وای! دوست دارم فشارش بدهم چرا؟»
romangram.com | @romangram_com