#در_انتظار_چیست_پارت_138
روبروی مکان بولینگ ایستاده بودند، ردیفهای مخصوص کنار هم چیده شده بودند و مردم پشتش به خنده و خوشگذرانی مشغول بودند. محل پرتاب توپ فاصلهی زیادی با هدفها داشت. پارکت قهوهای کمرنگ که خطهای منظم و ردیف مشکی رویش نشسته بود، به خوبی به چشم میخورد. ارسلان مقابل اهداف ایستاد و با خنده و لحن بامزهی خود گفت:
- خب! اول من یا شما؟ اوه! خانوما مقدمن راستی، بفرما...
نگار بلند خندید و همانطور که به جلو میآمد با لحن شیطنتآمیزش گفت:
- حالا دیگه خانوما مقدم شدن آره؟
ارسلان سر تکان داد و از صحبتهای بامزه و خندهدارش درمورد طرفداری از حقوق زنان گفت. نگار نیز با اضطراب توپ مشکیرنگ بزرگ را در دست گرفت. ارسلان کامل به او آموزش داد که باید چهطوری توپ را پرتاب کند؛ کنارش ایستاد و دستش را در هوا تکان میداد و با احتیاط که مبادا به نگار بخورد به او میگفت که باید اینطوری بایستد و بعد زانوی چپش را به جلو بگذارد و بشکاند و بعد با شتاب توپ را روی پارکت قهوهای کمرنگ هول بدهد. نگار با حواسپرتی به دستهای ارسلان مینگریست و بعد به چشمهایش و بعد به هدف و ذرهای از حواسش را نیز به سخنان او سپرده بود.
ناگهان دستش را به روی دست ارسلان گذاشت؛ هر دو خشکشان زد، ارسلان خاموش گشت و حرفی نزد؛ اما با شوک و صورتی رنگبرگشته و التهابزده به او نگریست. نگار نیز سرخ شده بود و داغ کرده بود، نفسهای داغش را که از بینی سرازیر میشد، روی پوست بالای لبش حس میکرد. با همان صدای لرزان و بهتآور گفت:
- فهمیدم... ارسلان.
بعد از لحظهای لبخند محوی روی لبهایشان نشست. نگار با شیطنت کمی دست ارسلان را فشرد و بعد به زحمت رویش را به سوی اهداف گرفت. ارسلان هنوز شوکزده بود، آب دهانش را قورت داد و دستش را با جرأت بیشتری پشت کمر نگار گذاشت و با همان صدای پر از ضعف گفت:
- خب شروع کن...
نگار ابتدا به پشتش نگاهی کرد و بعد با لبخند سرش را تکان داد. کمی خیز برداشت و بعد با دستان لرزانش توپ را روی زمین هول داد. توپ با سرعت چرخید و چرخید و به گوشهی اهداف خورد و نیمی از آنان را انداخت.
ارسلان با صورتی شیطنتبار و خندان صوت «هو» کشدارش را رها کرد و دستانش را به هم مالاند و گفت:
- میبینم که فرمانده نتونست کاری کنه!
romangram.com | @romangram_com