#در_انتظار_چیست_پارت_137


ارسلان دوباره به خنده افتاد و گفت:

- امان از دست «ما» روانشناسا! دروغم نمیشه بهشون گفت.

نگار نیز خندید و با صدای ظریف و لرزان از هیجانش گفت:

- خیلی خب حالا! حالا بگو قضیه شرط چیه؟

ارسلان کمی مکث کرد و دستانش را به هم مالاند و گفت:

- هرکی باخت، یه وقتی رفتیم خرید یه چیزی برای طرف مقابل می‌گیره، ترجیحا هم یه چیز پوشیدنی باشه.

نگار همانند روزهای کودکی ذوق کرد و با شادی در جایش بالا و پایین پرید؛ گویی تمام درد‌هایش را فراموش کرده بود؛ گویی یادش رفته بود که دیروز چه بلایی سرشان آمده بود. یادش رفته بود که چه گذشته‌ی تلخ و دردناکی داشت و این گذشته‌ی طاقت‌فرسا چه‌قدر حال و آینده‌اش را تباه ساخت. تمام آن بیچارگانی را که هم‌اکنون میان خنده‌های مستانه‌ی آنان به گریه و زاری مشغول بودند، فراموش کرده بود؛ نه آنکه فراموش کند، تنها اکنون اهمیت خودش را نیز حس می‌کرد. اکنون تنها در لحظه زندگی می‌کرد؛ لحظه‌ای که سال‌هاست از او دریغ کرده بودند. مادر از او دریغ کرده بود، ناپدری دریغ کرده بود، دوستان و آشنایان دریغ کرده بودند، پدر از او دریغ کرده بود. لحظه‌ای که ما نیز از خود دریغ می‌کنیم. شیرینی «عشق»، لحظه‌های ناب از دست رفته را زنده می‌کند و او اکنون لحظه‌های ناب از دست رفته‌اش را باز یافته بود.

بعد از تهیه بلیت، وارد شهربازی سرپوشیده و الکترونیکی شدند که از کامپیوتر‌های بزرگ و عجیب با بازی‌های پیچیده و خوشحال‌کننده پر شده بود. نگار می‌دید که چه‌گونه می‌خندند، که مردم چه‌گونه به شادی مشغولند؛ اما هرچه گشت کسی را ندید که با سر و صورت کهنه و لباس‌های ناچیز دراین مکان حضور داشته باشد. گویی «َشادی» تنها حق آدم‌های ثروتمند بود. انگار مردم حق نداشتند به شادی بپردازند و تنها طبقه‌ی خاصی می‌توانستند در این مکان‌های لوکس و شادی‌آور حضور داشته باشند. اکثریت جامعه که مردم از قشر متوسط هستند، توان پرداخت بلیت‌ها و هزینه‌های مربوط به آن را نداشتند؛ به بیان دیگر از «شادی» محروم بودند. حال که یکی از وظایف دولت، به ارمغان‌رساندن شادی در جامعه بود. دولتی که باید مکان‌های تفریحی و شادی‌آوری همچون شهربازی‌ها را به صورت رایگان به مردم بدهد تا کودکی که در کوچه می‌خوابد نیز توان شادی‌کردن را داشته باشد.

در حقیقت شادی‌کردن نیز ارتباط مستقیمی با پول‌داشتن پیدا کرده بود؛ این اشتباه بزرگی بود که همگان فکر می‌کردند درست است. اشتباهی که اگر پول نداشته باشی نمی‌توانی خوشحال باشی، اگر پول نداشته باشی نمی‌توانی بخندی و از شادزیستن محرومی؛ درحالی که پول تنها مایه‌ی آسایش خانواده است و هیچ ربطی به شادی ندارد، در واقع این نیز یکی از ضعف‌های دولت بود.

مردمی که عزا را مجانی تجربه می‌کردند؛ اما برای عروسی‌ها حتما باید با پول یا شاباشی حضور پیدا کنند تا مبادا خانواده‌ی عروس یا داماد با آنان بد بشود؛ این‌گونه آنان که پولی نداشتند حتی از رفتن به عروسی نیز محروم می‌شدند. مردمی که برای مُرده‌ها احترام خاصی قائل بودند؛ اما فراموششان می‌شد که زنده‌ها، «زنده»‌اند! گاهی برای دیده‌شدن باید خود را به مُردن بزنی تا این مردمان کوته‌فکر از حضورت اطلاع یابند.

نگار که دیگر لبخند از روی لبش پاک شده بود، با صدای ارسلان به خودش آمد و دوباره لبخند بدون هیچ توانی به لب‌هایش هجوم آورد:

- خب فرمانده خانم، بیا ببینم چندچندی!

romangram.com | @romangram_com