#در_انتظار_چیست_پارت_135
- فکر کنم مالِ منم هست! البته شاید تو ردهی دوم قرار بگیره.
خندههای بلندشان باعث شد اشک از چشمهایشان بیرون بزند. خندهی زیاد باعث اشک میشود. این طبیعت روزگار است؛ روزهای خوش به تندی میگذرند و روزهای برفی جایشان را میگیرند، فقط به حکم آنکه هر توّلدی مقدمهی مرگ است، هر خندهای مقدمهای برای اشک میشود.
با نگاه پاک و زلال به یکدیگر نگریستند. آنقدر رد نگاهشان ژرفانگیز بود که گویی درون گودال عمیقی درحال فرورفتن بودند. ارسلان لبخند کمرنگی به لب داشت. با صدای مسخکننده و آرامی گفت:
- حالا ببینم میتونی یه کاری کنیم تصادف کنیم؟
نگار لبخندش پررنگ شد و گفت:
- خب جلوت رو نگاه کن.
رویش را به سوی بیرون کشاند، ارسلان نیز به روبرو خیره شد و گفت:
- جاذبهی وحشتناکی داره!
- چی؟
- چشمات! حس میکنم یه دانشمندم؛ چون یه جذابهی قویتر از مالِ زمین پیدا کردم.
دوباره نیمنگاهی به یکدیگر انداختند؛ از آن نیم نگاهای معنادار و پر از حرف.
تا لحظهی توقف دیگر حرفی نزدند، تنها نگار سرخ و سفید میشد و ارسلان زیرچشمی او را میپایید. بعد از پیادهشدنشان نگار با تعجب به ارسلان نگریست و گفت:
romangram.com | @romangram_com