#در_انتظار_چیست_پارت_134


- وا... ی! می‌خوای چه غلطی بکنی؟

ارسلان خنده‌ی دندان‌نمایی کرد و سرش را چندباری تکان داد و نوشابه را به سوی مرد هیکلی کشاند. به یقه‌ی پیراهنش نزدیک ساخت و بعد تمام نوشابه‌ی قندی و خنک را در یقه‌ی پیراهن گشاد مرد خالی کرد. مرد هیکلی همانند کسی که روی آتش نشسته باشد، به هوا پرید و با صورتی سرخ از عصبانیت به نگار و ارسلان خیره شد و صدای فریادش در فضای سالن پیچید:

- می‌... کشمت!

ارسلان و نگار با شتاب از جای برخاستند. نگار با سرعت پاکت پفک را برداشت و تا آن مرد بجنبد، رویش پاشاند و به سرعت از بین صندلی‌ها فرار کردند. نفس‌نفس می‌زدند و قلبشان مانند گنجشک در رفت و آمد بود. مرد هیکلی به زحمت از بین صندلی‌ها بیرون آمد و خود را به در ورودی سینما رساند.

نگار و ارسلان سوار بر ماشین با شتاب از کنارش رد شدند و دست تکان دادند و زبان بیرون کشاندند. مرد هیکلی با حرص پایش را به زمین کوبید و دست نیرومند و بزرگش را به روی صورت نارنجی‌رنگِ پفکی‌اش کشید و به داخل بازگشت. نگار میان خنده‌های سرمستانه‌اش که در خنده‌های ارسلان پیچیده بود، کمربندش را می‌بست. ارسلان میان خنده‌اش با حالت بامزه‌ای گفت:

- هیچ‌وقت... هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چنین کاری کنی نگار!

نگار نیز خندید و با شوقی که در کلام داشت گفت:

- منم همین‌طور واقعا... و...‌ای! فکرشم نمی‌کردم بتونم این‌قدر بخندم.

- خندیدن که کاری نداره، کافیه برای ثانیه‌ای هم که شده خودت رو احمق فرض کنی و کارای احمقانه بکنی، اون موقع می‌فهمی زندگی یه احمق خیلی لذت‌بخش‌تر از یه فیلسوفه!

نگار دوباره به خنده افتاد و گفت:

- وای این هیجان‌انگیز‌ترین کاری بود که تو عمرم کرده بودم.

ارسلان نیز تک‌خنده‌ای کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com