#در_انتظار_چیست_پارت_132
- خب برین بتمرگین عقبتر!
ارسلان میان خندهاش دستانش را به عنوان تسلیم بالا آورد و گفت:
- خیلی خب بابا جوش نزن ریشات میریزه!
نگار نیز آرام میخندید و به آنان چشم دوخته بود. مرد با عصبانیت به طرف ارسلان خیز برداشت و گفت:
- چی گفتی؟!
یقهی ارسلان اسیر دستان مرد قویهیکل شد. نگار خندهاش را قورت داد و با کلام بریدهشده گفت:
- آقا... آقا... ببخشید... این... این یهکم خله؛ یعنی یه تختهش کمه، شما به بزرگی خودتون ببخشینش!
مرد با ابروهای درهم و صورت عبوس نیمنگاهی به صورت حیران ارسلان و نگار کرد و به جای خود بازگشت. ارسلان با اخم ساختگی به نگار چشم دوخت و لبهایش را روی هم فشرد:
- این چه حرفی بود زدی؟ من یه تختهام کمه؟
نگار با صورتی کجشده به او خیره ماند و با سرتقی پاسخ داد:
- برو خدا رو شکر کن، همین یه تختهی نداشتهت جونت رو نجات داد.
لحظهای با همان حالت به یکدیگر خیره ماندند و بعد ناگهان با هم به خنده افتادند، قاهقاه میخندیدند و به یکدیگر مینگریستند. مرد قویهیکل دوباره با شتاب به عقب برگشت و از میان دندانهای زردرنگ و ریشهای بلندش غرید:
romangram.com | @romangram_com